یکشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۳

برایت بگو یم از ترس............ا

گاهی فکر می کنم می شد همانجا کنار آن شب بو ها دراز کشید
در انتهای آن استواری ممتد هنوز آیا چیزی هست ؟
پریشان شدی از ان دیدار؟
یا من ......دستهایم.......بودنم .......دستپاچه ات کرده بود؟
بسم الله که می گویم دستهایم را آرام آرام لای پلکهای بسته ات می کشم
تا زندگیم را اینبار در کدام غزل........از غزلهای چشمهات

گاهی فکر می کنم می شد همانجا.....همانجا.. چیزی نگفت و... تا ابد خوابید

۱ نظر:

آقای نجار گفت...

فقط تا گیلاسها از شاخه نیفتاده اند....
بیـــــــــــــــا!

همین