یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

سنگفرشهای خیا بان مرا می شمرند

توی خیابان صبح ها از سر چهار راه تا دری که من باید بروم تویش یک راه کوتاه است
که تمام فکر هایی که شب ها قبل از خواب زدمشان تا بروند تا بشود که بخوابم باز حمله می کنند
دیشب داشتم فکر می کردم به نگاهها
نگاه های آدمها
بعد داشتم فکر می کردم به جهنم و بهشت
جهنم چه می تواند باشد غیر از اینکه از خودت ردی به جا گذاشته باشی توی دل کسی که تا اسمت می آید نگاهش پر شود از بیزاری
آن بیزاری که شعله می کشد و می سوزد
این با آن خشم فرق می کند که تهش هنوز یک جور دل دل دارد برای دوباره لحظه های خوب
این را دیگر نمی شود به این تعبییر کرد که هنوز دل آن آدم یکجوری پیش تو گیر است ... نه ... جهنم یعنی آن عمقِ عمقِ دل زدگی در نگاه کسی از هر چیزی که یک جوری به آن رد مربوط می شود ...این را حس نکرده بودم تا حالا ... تازگی ها اما از نزدیک دیده ام
بهشت اینقدر داستان ندارد اما
بهشت همه اش یک جمله است ... همه اش یک نگاه
بهشت یعنی مردمک های باز ِ خندان که تورا در خود فرو میکشند

۴ نظر:

مرجون گفت...

اون جهنمی که واسه ما ساختن یه روزی تموم می شه.یه روز که مجازات گناهامون تموم بشه.این جهنم هم تمومی داره؟تهش به بهشت می رسه؟

ورووجک گفت...

نه ...
این چنین آزردگی زایل به مرهم کی شود ؟؟؟؟

born گفت...

به بهشت نميروم
اگر مادرم آنجا نباشد

ورووجک گفت...

"فرو می‌بلعم بغض‌هایم را یکی یکی با تکه‌هایی از سالاد مخصوص چوگان,"