مال امروز و دیروز نیست اما من تازه دلم آمده از تنها برای خودم بودن در اش بیاورم ...
موسیقی اش نرم نرم غرقت می کند
صدای آیدا عین برف است
شعر ها هم که گفتن ندارد
یک شب که برف می آید ... توی یک خیابان که تمام کنار اش درخت ها سفید شده اند ...بخاری ماشینت که روشن است ...در صندلی ات فرو می روی آن وقت همه چیزت در هم می شکند وقتی که صدای لرزان آیدا می گوید : تو کجایی ....تو کجایی
آن وقت است که می فهمی این حسی که دارد دیوانه ات می کند " تا " ندارد
آن وقت است که می فهمی خودت هم مثل دروغ هایی که به خودت وبه پرنده کوچک غمگینت گفته ای ، چقدر بزرگ شده ای
و دخترکت با مو های بافته اش با پای برهنه در برف ها رفته است و کفش هایش در دستهای تو جا مانده است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر