دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

ساعت که از 12 میگذرد کجا میروی ؟؟

نرم می آید پاییز ... مثل اولین باران ِدیشبش
ساعت که از 12 می گذرد انگار یک چیزی گم کرده باشی بی تابی را زیر سرت مچاله می کنی تا بلکه بخوابی
توی خوابت اما یک پرنده کوچکِ غمگین کو کو می کند
ساعت که از 12 می گذرد دیگر عین تمام روز نیست ... به هر بهانه ای نمی گذرد
این روزها مثل هر روز نیست ... مثل همیشه نیست ... تکرار تاریخ نیست ... داستان همان داستان همیشگی نیست ...
این روزها فرق می کند ...
صبح ها روی پشت بام مردی توی آسمان ابر درست می کند که شاید ... باران شود ... بنشیند ... روی ....دستهای ...بازِ ....دخترکی
شب ها دخترکی میبندد زیر باران چشمهایش را برای معجزه ای ...

۲ نظر:

رابرت گفت...

من دیروز وقتی بارون اومد تو پارک بودم
اما پسر بودم
و کمی خوشحال گشتم

سعدیه گفت...

سلام
وقتی بارون میاد اون هم تو پاییز انگار تو خودت جا نمیشی میخوای فرار کنی من دلم میخواد روی شنهای ساحل یا تو یه دشت اینقدر بدوم که از خستگی بیفتم خوابم ببره و صبح با دستهای گرم خورشید روی گونه هام بیدار شم و اصلا یادم نیاد دیشب بارون میومد...
خوب مینویسی دوست دارم