چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

تمام چیز هایی که می خواهم بگویم توی چشمهای آخر ِ شبت نوشته است

گاهی تمام مستی دنیا توی همان یک لیوان چای خانه کرده است
توی همان لیوان چای که ته یک سالن تاریک نشسته باشی و یک قلپ تو بخوری و یک قلپ من
تمام بی نیازی و سیری دنیا هم می شود یک بیسکوییت ساقه طلایی که یک تکه اش را من بخورم و باقیش را تو
گاهی که تو هم از همه دنیا تنها می مانی ...می شوی مثل همیشه من
گاهی که برای تا ابد غرق شدن توی تاریکی فقط یک شکاف توی یک صندلی کافیست
آن وقت ها که تمام رگهای تنت آبستن خوشه های انگور است
زیبایی این روز ها رد سر انگشت های توست روی پوست مهتابی لحظه ها
موسیقی گرم و آرام نفسهات که توی این همه زمستان بهار تر از همیشه ام می کند
همان قدر سنگین از گلها
همانقدر زیبا
مثل گلهای ریخته ارغوان روی چمنهای خیس و جوان
باز با دستهای پر از بهشتت آمده ای
من هنوز اندازه مشتت کوچک مانده ام
دستهایم از خودم کوچکتر
تو مرا توی همان حرفهای بی کلام دم صبح بخوان
توی هما ن لحظه هایی که کنار ساقهای یخ کرده و خواب آلوده را می بوسی
توی همان وقت هایی که دنیا را توی صدا کردن اسمت خلاصه می کنم