یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

با هيچ کس هيچ سخن نگويم

و خداوند کوه را آفرید تا دل زمین بدان نلرزد ... ماهی که روی دل کوه تنگیده است و می لرزاند کوه را تا مرز ویران
و خداوند هر مرده را به آب زندگی بخشید ... رگبار ، مرگبار ... بر پیکری گریزان از بی تابِ باران
و در آن شهد شیرین شفاست برای آدمیان ... کلمه... عسل ... تکرار نام کسی است ... مسیح ... مهربان
در ابتدا هیچ نبود ... کلمه بود ... و کلمه تکه ای بلور بود ...
و تکه بلور به دمیدن آهی زن شد ...
و ما روح خود را به سوی او فرستادیم در هیبت انسانی بی نقص
و آن زن، تا حد مرگ ترسیده، گفت: پناه می برم به خدا از تو اگر پر هیزکاری
من فرستاده پروردگار تو ام تا تو را روشنی بخشم از نوزادی
چگونه ممکن است در حالیکه تا کنون انسانی مرا لمس نکرده است ...
و آن تکه بلور به آمیختن نگاهی بارور شد ...
و درد ... و درد ... و درد ...
گفت: ای کاش پیش از این مرده بودم و فراموش می شدم ... و فراموش می شدم... و فراموش می شدم... و فراموش می شدم
و صدایی آمد
غمگین مباش
غمگین مباش
غمگین مباش
و آن تکه بلور به آن شهد شیرین ... آ ن کلام ... آرام شد و آب شد ...
از زیر پایش چشمه ای جوشید ... پاک
و آخرین کلام این بود
هر گاه از انسانها کسی را دیدی ... با اشاره بگو، مرا عهدی است با پرورد گارم که امروز را با هیچ انسا نی هیچ سخن نگویم ... با هیچ انسا نی هیچ سخن نگویم ...هیچ

هیچ نظری موجود نیست: