شنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۶

جَلدِ تو

باز دارم حس تعلقم رو از دست می دم
اين خوره که توي و جودم بيدار می شه ياد اون تصوير مي افتم که هنوز مثل روز روشن توی چشمهام دارمش
پيرا هنش را با يک جور حس خوشحالی و افتخار پنهانی گرفته بود و تکون می داد و
: می گفت
کفتر بايد جَلد ِ خودت باشه که وسط بيابون ولش کنی بره باز برگرده پيش خودت، نه اينکه به خونش و جاش عادت کرده باشه
اين پايين جمله های اون شعر لامصبِ بد مصبه که نه می آد راحتم کنه
نه می ره خلاص
.......
اين روز ها
تنها واژه ای که از سر انگشت هايم می پرد
اين است
خدا حافظ

هیچ نظری موجود نیست: