توی این فکر ها بودم :
زوری که نیست گرمای تنت شکوفه های گیلاس را باز نکرد
زوری که نیست باران صدایت نفس اقاقی ها را سنگین نکرد
زوری که نیست آن بچه آهو ها مقیم آغوش استواییت نشدند
زوری که نیست چشمانت هیچوقت به زبان مادریم تر نشدند
زوری که نیست....ن
نمی دانم توی چه فکرهایی بود
دستی پر از لبخند کاغذم را برداشت زیر ِ اینها نوشت
موافقم زوری نیست و نبایستی که زوری باشد ولــــــــــــی زوری هست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر