شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

هر شب بيراهه ها را تا تو مي دوم

مانند باران هاي ديوانهء پاييز
گير كرده ام در ناودان هاي گرفته ات

بند آمده.. بند بند تنم در ريز و تند ِخوردنت به بلورِ بودنم
از هوش رفته گيسوانم ...سنگين..سياه..در دستهاي بسته ات

كوچه هاي شب را آهسته راه مي روم
هم آغوشي با مرگ است كه زندگي ام شده است
لحظه هاي..... آرام ِ.....ا
مردمك هاي آزاد من در چشخانه هاي مكنده تو
سرگردان از دور ها ... آن دورها...
از بيراهه
تويي كه هيچ نمي شناسمت
در را برايم باز مي كني ؟
ِ

هیچ نظری موجود نیست: