یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

آخرين جايي كه ديگر نيست

گوله گوله اشك مي ريخت...پشت اون در سبز بزرگ وايساده بود ..زمين و نگاه مي كرد وپاي راستش رو در جا تكون مي داد .برف تا قوزك هاي پاهاش اومده بود بالا و كم كم ديگه انگشتهاشو حس نمي كرد ...
دستش رو با لرزش بالا آوورد و زنگ و زد ... منتظر همون صداي پير و بي حوصله پيرزن بود.... كه مثل هميشه بگه : الان وقت عموم نيست درو باز نمي كنم و بعد فقط صداي هق هق و پشت اف اف بشنوه و بگه : حا لا چرا گريه مي كني ...و دوباره فقط بشنوه : "خواهش مي كنم ..." چند دقيقه بعد پيرزن درو با صداي غژغژ باز كنه و بگه : بيا تو.... بيا .... داري از حال ميري كه ؛ براي .... او مدي؟ و فقط دو تا چشم بي اختيار ببينه كه نگاهش مي كنن و به علامت نه سر تكون مي دن و قفط بشنوه : به خاطر ِ خودم
اما يك هو صداي سرد و خشن يك مرد توي اف اف پيچيد : بله ... چي مي خواين ؟
با صدايي كه از شدت هق هق در نمي اومد گفت : مي شه درو باز كنين
مرد جواب داد : نه ...بعدِ ساعت پنچ
مي دونست كه اونوقت ديگه برنمي گرده گفت : مادرتو ن هميشه در روبرا م باز مي كرد
صداي آهني مرد جواب داد : عمرشو داد به شما
ديوانه وار اما خاموش ضجه زد : من و مي برد توي اتاقش
صداي مرد با مقاومتي كه ديگه نداشت گفت : حالا چرا گريه مي كني
سرش گيج مي رفت و صداي پاره شدن ِ بند هاشو مي شنيد ؛ آروم جواب داد : خداحافظ
دور كه مي شدحس ميكرد كه انگار داشت توي برف ها حل مي شد ...صداي غژغژ در آهني رو شنيد
بر نگشت ....نگاه جوينده مرد رو حس كرد و خون ...خون كه توي سرش فقط طنين يك واژه بود ...خداحافظ ...خداحافظ

هیچ نظری موجود نیست: