چهارشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۶

حا لا که....تمام شب را

با آن چشمهای مهربان و غمگين و اسفنجی ات نگاهم می کنی ،مثل آب به خورد چشمهايت می روم
چشمهايم را می بندم و سرم را روی سينه ات می گذارم و يواش يواش قلبت را قورت می دهم
توی خيابان که راه می روم ...گرم نگاهِ مراقبت روی قدمهايم ساقه ام را آتش می زند
حا لا که فقط تويي که می توانمت ...ب
حالا که نفسم دارد بند می آيد از شدت نبودنت ... ی
حا لا که حاضرم برای يک لحظهً دستهايت روی موهايم ... ا
حالا که .... ا
کجايـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــي.......... کجايي کجايي کجايي

هیچ نظری موجود نیست: