یکشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۵

بي او ....بي او... بي منٍ او

نه كه نوازش مذاب آن دستها را نخواستم
نه كه آوار آهسته دوستت دارم را
نه كه آرام ان عبور را نخواستم
نه كه آرامش گنجشك كوچكي روي شاخه هاي آن تن امن را
نه كه زمين لرزه هاي مدام هستي را نخواستم
نه كه آن لحظه هاي نيستي بعد از لمس بينهايت را
نه كه دراز كشيدن روي آن خاكستر هاي گرم را نخواستم
نه كه غرق شدن توي تلخ تنهايي يك مرد را
اگر مي روم .....خودم را
بي منٍ او
بي او
بي او
بي او
نخواستم

۱ نظر:

ناشناس گفت...

گنجی و گنجی