چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

شيدايی

داشتم فکر می کردم گاهی اوقات آدم با خودش ميگه :ديگه می دونم چی ميخوام... چی می خوام بشم....چه جوری می خوام زندگی کنم..
...اما واقعيت اينه که اينها همش بر خواسته از من ايده آل ادم هستن
توی فکرت هميشه تو اون کسی هستی که منطبق به همه خوبی هايی ..افتخارات ... ارزشها... اما واقعا تو اينی؟
ياد يک شعر فروغ افتادم:
کدام قله ؛کدام اوج
به من چه داده ايد ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندام ها و خواهشها
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب؛
از اين تاج کاغذين؛
که بر فراز سرم بو گرفته است
فریبنده تر نبود

الان از اون وقتايه که- به قول کسی که به اندازه سکوت بينمون عميقه و نزديکه
دوباره منو تو تاريکترين و غمگين ترين گوشه اصفهان کوک کردن
مثل بارانه طرف -ب
بد طور رفتم تو اون پلاسمای ژله ای که هيچ جور نميشه پارش کرد

شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

هیچ نظری موجود نیست: