خواب هایم زخم شدند از بعد از آن
چند شب در هفته ... می آید توی خوابم و آزار میدهدم از همان راه هایی که می داند ...فقط او اینقدر می داند و محض رضای خدا توی هیچ خوابی ، توی این همه وقت دست بر نداشته است
هی خودم را نگه داشته ام که خونریزی نکند جمجمه ام
پشت سرم درد می کند بس که توی خواب فشارش داده ام به بالشم که تازه آنقدر هم نرم است
اول هایش نمی فهمیدم از چیست ...نمی فهمیدم چرا اینقدر !!!؟؟؟
دیشب که داشتم خط خط کتاب را می خوردم تا خواب بیاید ببرتم فهمیدمش
این ترس است
می ترسم
بیشتر از آنچه که فکر می کردم از او می ترسم
اینقدر که می دانمش...اینقدر که می دانم اگر برای خودش باشد از له کردن هیچ کس و هیچ چیزی نمی گذرد
اینقدر که می دانم ...اینها رویا نیست ...اتفاق هایی است که پیشتر هم افتاده است .
سخت اگر سخت ...آسان اگر آسان ... این که جمجمه است دارد می شکند وای از دلی که حبابش از جنس بار فتن بود آن وقت ها و هنوز
P. S: این رندال یک مارمولکی است که توی یکی از کارتون هاست و شب ها که بچه ها خوابند آن ها را می ترساند تا جیغ بزنند و انرژی جیغشان را توی کپسول های شرکت هیولا ها زخیره کند . کارش بد است ذاتش هم بد است .
P.S.S:از اتاق فرمان تذکر داده شد که اینجا بنویسم که کسی خود -رندال- پنداری نکند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر