شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

و من عروس خوشه های اقاقی شدم

کج می رود روزها اگر
لنگ لنگان توی چاله می افتد شب از خرابی اش
سایه ها که دوستشان داشتم همه سیاه
دستها به اضمحلال زمان دچار
ایستاده اند به خشکاندن ریشه ام
با انگشتهای باران توست
که توی این همه از زمستان
هنوز
همان بهار بکر مانده ام

هیچ نظری موجود نیست: