چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

راه پله ها

زنگ می زنم ...در بی سوال باز می شود
این خانه هم پله دارد اما پله هایش کمتر است
پله ها را آرام بالا می روم ...ترس دارم توی قدم هایم
در باز است و کنار در ایستاده ای ...یک جور ِ جمع شده ای می آیم تو می ایستم ... می روی آن طرف تر ها و می گویی که بنشینم ...
می نشینم روی همان مبل پهن ...همان که پیش ندارد ( یک نفره است ) .
می آیی نزدیک می ایستی می گویی همین جوری با مانتو ؟ اینجا خونه خودته ها ... با آن صدایم که در نمی آید می گویم ..اینجا که ...
نمی گذاری تمام کنم جمله را ...می گویی آدرس مگه مهمه ؟ یا در و دیوار هر جا من باشم خونه تو هم هست ... من هنوز ترسیده ام ؛سردم شده است ...می گویم حالا خوبم بذار یکم بشینم
سر گیجه دارم .. دلم دارد بالا می آید ...رنگم هم می دانم که پریده و رفته است ..می پرسی خوبی ؟ می خندم که یعنی خوبم ...با لیوان چای می آیی که تویش نبات است ..می دهیش دستم ...می آیم یک چیزی بگویم ...انگشتت را می گذاری روی لب هایت و می گویی : هیششششش...
لیوان را با هر دو تا دستم گرفته ام ...نشسته ایم ...حرف نمی زنیم انگار که می ترسیم این لحظه ها بشکند اینقدر که جنس این لحظه ها نازک است
بغض دارم ... می دانی ...بغض داری... می دانم
بالاخره پا می شوی می آیی نزدیک تر ... جمع می شوم ...می خندی و دستت را بالا می آوری که یعنی نترس کاریت ندارم ... نبضم را می گیری ... و باز که نمی زند این قلب تو دختر ...
دارم از حال می روم ...یک هو زنگ می زنند ...اینقدر شکننده ام که یک هو یک گوله اشکم میریزد ...نه که ترسیده باشم ..نه که نخواهم کسی بیاید ... اما طاقت صدای زنگ هم تویم نیست حتی ...
همین طور که داری می روی در را باز کنی .. گوشه روسری ام را می گیری و می اندازیش روی کنار گردنم که بی هوا انگار پیدا شده است ... یک جوری می پوشانیش ...
همین تمام می کند همه چیز را ... همه ترس دوباره آمدن بعد از این همه روزهای دوری را ... همه آن همه تلخی ِ درد را که اینقدر کشیده ایم جفتمان به خاطر از هم جدا شدنمان ...می فهمی اش ... می فهمی باز شدنم را و انگار که دیگر بقیه راه را تا در با پا نمی روی

هیچ نظری موجود نیست: