سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

Even if you bring heaven in your hands it dosn't make us Even

بارآاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان
همین طوری بی هوا و گم پرسه گم پرسه رسیده بودم به میدان ولیعصر بعد هم رفته بودم تا سر خیابان کاخ (فلسطین ِ حالا) همان نزدیک های خانه قدیمی پدر بزرگم
سر خیابان انگار که گم شده باشم دیدمت ...اول ماشینت را ... بعد خودت را که من اصلا نفهمیدم چه جوری ماشین را پارک کرده بودی و پیاده شده بودی و خودت را رسانده بودی به من
آنجا سرآن خیابان یک موسسه زیان دخترانه بود هنوز هم هست ... من دم درش بودم که تو آمدی به طرفم ،انگار نه انگارِ اینروزها و دست من را گرفتی و بوسیدی و بعد هم یک بیای آرام که گفتی و نگفتی و مرا بردی توی حیات آن موسسه و خودت انگار که رفتی دست هایت را بشوری یا که چی دیگر نمی دانم ...من هنوز و همچنان درسکوت محض نگاهت می کردم
موهایت چقدر بلند شده بود ...آشفته بودی تا نهایت آنچه که می توان آشفته بود ...شلوارِ پارچه ای ات آبی نفتی بود ...پیرهن سفید راه سرمه ای ات چرک شده بود یک طرفش از شلوارت آمده بود بیرون ...یک دستت توی جیب شلوارت بود ...و من بی حرف همه اینها را دیدم و تا سرت را بخواهی برگردانی رفتم
این ها را گفتم که نگویی ... تو که نبودی ...تو که اصلا مرا نمی بینی ...
اما ایستادن
آنجا و با آنهمه نفهمیدن اینکه پس چه شد ... حالا دارد چه می شود ...من دارم می خواهم چکار کنم
آن را نمی توانستم
معذرت اما نمی خواهم .... ما حسابمان با هم صاف نمی شود ...

هیچ نظری موجود نیست: