یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

دستهايت مين ....نفسهايت نيلوفر

مي گويند توي هاييتي مردم بس كه فقيرند
خانه هاي آوار شده شان قابل تعمير نيست
بايد آنها را از نو بنا كرد تا بشود كه باز هم آنجا زندگي كنند
در هاييتي مردم دچار بلاياي طبيعي مي شوند

اينجا ؛تو... همه جاي دست هايت را مين گذاشته اي
و از نفس هايت آن كه از همه گناهكارتراست
دارد دختركي را تا كمر در خود دفن مي كند
حدقه چشمهايت مثل نيلوفرهاي مكنده سد ها شده اند
و نگاهت دارد تجسم لطافتي را
بي مهابا سنگسارمي كند
كه گناهش سكوت معصوم يك رويا بوده است

توي رگبار ِ آن شب
دختري كه ايستاده در پيراهن فرارش
و ساقهاي صورتيش دارند
اولين شرم عريان زمستان را تجربه مي كنند
و گيسوان خيسش
بوي پيچ هاي اقاقي را ميدهند
و درانگشتهاي برهنه اش
حروف دارندكلمه كلمه
از سرما مي سوزند

و ترس من ازتب آسمان نيست
و ترس من از لرز زمين نيست
ترس من از مردي ست كه دارد فرو ميريزد
در قاب دري
و مي گويد نترس
مي گويد هر چه آوار ميشوم ...نترس
مي گويد نپرهيز از من
مي گويد بمان

اين را هم بگو
كه در چشمهايي كه آنقدر خراب شده اند
كه ديگر با هيچ خدايي نمي توان آنها را مرمت كرد
از نو ساختن آن نگاه كه بتوان در آن زندگي كرد
آيا در دستهاي من هست ؟
اين را هم به من بگو
من آواره هزار و يك بلاي غير طبيعيم

۱ نظر:

حميد گفت...

وبلاگ من به روز شد