تعداد بارهايي كه اين كاغذ را آورده ام
اين مداد را بيرون كشيده ام و نشسته ام و نگاه كرده ام و هيچ چيز ننوشته ام دارد سر به آسمان ميزند ؛ اين روزها ميترسم
اين روز ها بايد همه چيز را پنهان كرد دلم از اين مي گيرد ؛ از آدمهايي كه شاديت رابا حسادت تباه مي كنند ... از آدمهايي كه از اندوهت شاد مي شوند... اينها مرا فراري مي دهد هنوز هم از اين آدمها حيران مي مانم
به روزهايي فكر مي كنم كه توي آنها خودنويس تو پيش من جا مانده است و تو يك جوري از عمد گذاشتي كه براي هميشه جا مانده بماند
اين را خودت بعدا ها گفتي ...اين را يادم مي آيد ....حالا صدايت مي آيد از آن روزها و من ساكت مي مانم و خودنويست را توي دستم مي چرخانم ..مي چرخانم و تمام تصوير هاي آن روزها مثل شهر فرنگ توي چشمايم مي چرخند
"دستهات رو همين قدر قشنگ نگه دار... قول ميدي ؟ " اين شب ها اين جمله را خواب مي بينم ..صبح زخم دستم بد تر مي شود
دلم براي مز مزه كردن لحظه ها تنگ است ... با تو ؟ ... اينش ديگر خيلي مبهم شده است
دلم براي مز مزه كردن آب تنگ است آبي كه بعدش دويدني نباشد
براي مزمزه كردن صبحانه تا شب
براي مزمزه كردن شام تا نيمه شب
براي مزمزه كردن آن تصوير ها ي شراب تا دم صبح
براي نور ِ كم ...نور كم ...براي مزمزه كردن تاريكي
دلم براي آن حس مزمزه كردن ِ بي دلهره تنگ است
كه بداني كسي قبل از اينكه آرام گرفته باشي وادار به دويدنت نميكند باز
كه بداني ...همين فقط كه بداني
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر