شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

2mount-old (little- princess ) :week 1

You'll be amazed by her ability to communicate with a growing repertory of coos (musical, vowel-like sounds), smiles, and unique cries to express her different needs.
COO COO.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

یک چیز وحشی سرگردان

این می آید ...آن می رود ...نمی خوابم ...وقت نمی کنم خودم را توی آینه نگاه کنم ........اما فرقی نمی کند
آن حس دیوانگی هست ...همانقدر اصیل ...همانقدر سرکش ...همانقدر بی قرار
راه که می روم می نویسم این روزها؛ اما نمیشود که بیایم اینجا ثبتش کنم
همه می پرسند : دلت برای خودت تنگ نشده ؟ آن دخترکی که صبح تا شبش آنقدر شلوغ بود
آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟ که خودم آن تو دارد همان کارها را می کند همانقدر زنده ...همانقدر آزاد
که هر چقدر هم شرایط عوض شود از آن دل دل گنجشک وار توی سینه ام چیزی کم نمی شود
که آن جنون مقدس تباه کننده هی هر روز بزگتر میشود همان که انگشت هایم را از شعر پر می کند
اما آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟
آرامش توی لحظه های نوشتن است ...
حالا چه اینجا باشد ...چه وقتی دارم تند تند می دوم ...چه برای تو باشد ...چه برای دل خودم که چندان فرقی با هم نمی کنند

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰

سه‌شنبه، مهر ۱۲، ۱۳۹۰

امروز روز دوازدهم مهرماه است

این چند صفحه را ناخدا از دفترچه کند گذاشت توی جیب پیراهنش

چهارشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۰

امروز روزششم مهرماه است

دارد یادم می آید که قبل تر ها یک جمله ای توی google reader خیلی مد شده بود و هی آدمهای مختلفی آن را همخوان می کردند که مضمونش این جوری ها بود : هر اشتباهی می خواهی بکنی بکن که بعدا از نکردن آن کار بیشتر ازکردنش پشیمان می شوی
دارد یادم می آید که همان موقع ها هم به این جمله خیلی فکر می کردم
اما«من» با این جمله راضی نمیشود ...نشد که نشد
«من » را نکردن خیلی کار ها «من »کرده و این برایش مهم تر است
دیشب باز خواب یکی از آن لحظه بود که ازلب پرتگاه برگشتم
راضی ترم از این تا از لذت سقوط آزاد ....راضی ترم

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

امروز روز پنجم مهر ماه است

درونم خالی است ...نه آن جور بدش ...آن جور خیلی خوبش ... که دلت نمی خواهد هیچ کس را ببینی و راه بدهی و با هیچ کس حرف بزنی که فقط خودت بمانی و خودت و حال و هوای لحظه های خودت
حالا توی شلوغ ترین روزها ...هیچ چیز با خودش نمی برتم ...آنچنان که پرده افتاده باشد و نه تو مانده باشی و نه من

امروز روز چهارم مهر ماه است

داشت می گفت هر چی که میوه ترش با رنگ قرمز است این دختر دیوانه اش است ...من داشتم توی دلم تند تند دیوانگی هایم را با انگشت میشمردم ...ذغال اخته ...انار ...آلبالو... توت فرنگی ... یکهو ناخودآگاه دیدم انگشتهایم را یکی دزدید قایم کرد توی دستهایش


امروز روز سوم مهر ماه است

بهترین خبر همین حضور توست

امروز روز دوم مهر ماه است

ننوشتنش ...او هم نامردی نکرد و فرار کرد

جمعه، مهر ۰۱، ۱۳۹۰

امروز روز اول مهر ماه است

آرام آرام می فهمیدم که چطور داشتم خودم را به باد می دادم ...هزینه ای که داشتم برای چیزی میدادم که اصلا از اساس آن را اشتباه فهمیده بودم ...نشستم ..کیفم را گذاشتم ...حرف ها را در حالی که جسمم پس می زد و روحم فرار می کرد تا ته شنیدم ...اینبار اما هیچ چیز نگفتم ...بلند شدم و آرام رفتم ...و رفتم

یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۰

*صدای گنجشکان یعنی : بهار ...برگ ...بهار ...صدای گنجشکان در کارخانه می میرد

گاهی حس می کنم صدای تنم را گم کرده ام
صدایی که می گوید الان اگر نخوابی می میری ؛ الان اگر نخوری تلف می شوی ؛یا الان آن لحظه است که باید چشمهایت را ببندی و خودت را بسپاری به گرمی صدای مردی که آن طرف میز نشسته و انگشتهایش را شکل نوازش تاب موهای تو روی میز می پیچاند
همهمه آهنی آدم ها صدای تنم را می بلعد
یکی اما هست که دل مرا با این همه به پیشش دوختست
نمیگذارد که گم شوم...نمیگذارد

*عنوان :شعری از فروغ فرخزاد با اندکی تغییر

دوشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۹۰

تمامم میکنی با تمام آنچه توی دنیا خوب است

هنوز هم یاد چشمهای آنزورهایت می تواند کاری کند که جانم را بدهم که آنروزها نباشند

دوشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۹۰

last night talks

S: i always think with myself that what makes you so much different
me: am i ?
S: yes , you are
me : why do you think i am ?
S: because you can make the other people want what so ever you have so badly without doing anything

جمعه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۰

تابستان کناردیوار رگبارمی شود

و راز کوچک من که در پاییز فاش می شود

دوشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۹۰

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

به این شاخه نبات
نه من مستحق بودم و نه حتی فکر می کردم که هستم
تو از آنجا که هیچ حسابی ندارد دادیش
که در آن روزهای تاریک از غصه برهانیم
که بگویی که پاک شده ام
که بگویی که پاک مانده ام
که بگویم بر این ...تنها بر این... هیچ شکری مقابل نمی شود
که بگویم همین تا همیشه من را رهایی است

دوشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۹۰

با پوستی از شن و مه

دراز کشیده ای
زیر سرت آسمان
روی تنت آسفالت
آسفالت داغ
که تمام رد پا ها را نگه می دارد
دراز کشیده ام
زیر سرم آب
روی تنم شن داغ
که رویش تا آخر دنیا هیچ رد پایی نمی ماند
مراقب باش لای انگشت هایت باز نماند
دخترکی می ریزد
که ردت بر او نمیماند

جمعه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۰

امروز درست ...سال ِو ...ماهِ و...روزِ که ...

از عکسهایت که نوشتم
همان شبش تو آمدی
با همان کت وشلوار و پیرهن سفید و کروات شل شده آخر شبیت
با همان سرخوشی
با همان بوی همیشگی
با همان یک نم بوی الکلی که از نفست می ماند توی موهایم
نمی دانم من نگران تو است یا تو نگران من
یا اصلا همان قصه دل و دلتنگی است
اما من فکر کنم یا نکنم تو یک جایی بدجوری چشمش به راه من است

پنجشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۹۰

نگاه کن من ؛ چه بی پروا چه بی پروا

تفاوت؛ درد دارد
حتی اگر دست خودت نباشد که اینقدر متفاوت باشی
بعد از یک مدتی آدم را می برد به سکوت
به یک جدایی محض
به نقطه ای که می فهمی باید بدوی فقط بدوی و دور شوی و دور بایستی
تا در امان باشی
از همهمه جمعیتی
که همه برایت مین های ضد نفر در دستهایشان کاشته اند
این وقت ها که میشود
بودنت
هر چقدر هم که دور باشی
خیال بودنت
بر صورت جزامی این روزگار لبخندآمرزشیست

سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۰

Dead can dance

انگار که بعد از رفتن من هر روز بیشتر مرده ای
این را نه من می گویم نه ازنارسیسیم است
عکس هایت هر روز دارند این را بلند تر فریاد می زنند
انگار به جای نبض تند من با لال مانی مرگ لحظه ها رقصیده باشی

دوشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۰

به لغزش آرام آب

ازتو
خیلی می گذرد
...
کلاغ ها صبح را
به بستن پنجره محکوم می کنند
دامن طوری پرده
عقیم می شود
از نفس تنگی باد
...
گربه ای باجیغ اش
شب را به شیروانی منگنه می کند
...
تورا
چک چک قطره ای مدام
در من سوراخ کرده است
...
از من
چیزی نمیگذرد

سه‌شنبه، تیر ۰۷، ۱۳۹۰

خودزنی به سعی مولوی

می دانم که دوره دارد
می دانم که این هم رد می شود و می رود
اما سرزنش گاهی عین جزام می ماند
تکه های روز ها و لحظه ها را می خورد و آن ها را وحشتناک میکند
مثل سرزنش دایم خودت از پذیرفتن بعضی از آدمها توی یک دورانی از روزگارت
و این که یک هو ببینی که روحت را آشغال دانی آنها کرده ای

می رود از سینه ها در سینه ها
از ره پنهان صلاح و کینه ها

یعنی همین که در نزدیکی کسی باشی کار روحت ساخته است ...نه اینکه حتی حرفی با او بزنی... نه اینکه حتی چیزی را با او قسمت کنی ...نه اینکه حتی ...................

چهارشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۹۰

Organicly Yours

در خارج
گیلاس از درخت ووووو گوجه سبز
هوا اینجا هنوز مثل هوای تهران خاک برسر نشده است
سبک و خنک فرو می رود
نفس با خیال تو اما هنوز می گیرد

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

آبی دریا غدقن........

دلم با تو از تو نوشتن می خواهد
اما ...........................

یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

پریانه ها ۴

i like to do things; with my hands

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

دیشب

آن گیسوان سیاه را
باران با خود از ته برد
موهای دخترکی
را باد باخود
ازته
برد

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

یکی از آن خانه های کوچک ...............

بعد از این همه وقت که تمام روزها و شب هاشده بودندخوابیده زیر سقف سفید
اولین روزی که با ترس پا شدم آمدم بین مردم یکشنبه بود انگار
سرخیابان ۱۶ آذر
یک چیزی دیدم که بی اختیار شروع کردم به آن صداهای کوچک خوشحالی که وقت هایی که دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم از شدت فوران پشت هم بیرون می پرند .

یک درخت چنار بزرگ سبز ....پر از لانه های کوچک قرمز که آویزان کرده بودند برای گنجشکان
باور نمی کنی انگار خانه خودم رابعد از مدتها دیده ام اشک توی چشم هایم پر شد
تا باز بتوانم بروم آنجا عکسش را برایت بیاورم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

تاپ تاپ ...با زبان بی گنجشکی

هر شبِ باران هم
که با دردِ لحظه هایت
لبخند دخترکی را در خواب
تیر باران کنی
مشتهای گره کرده اش
دیگر هیچ کدام از انگشتهای تو را
.....
آزار آخرین حرف چشمهای پیر توست
که هیچ قصه ای در را برویت باز نمی کند
دست هایت را از زیر در نشان بدهی هم
با آن دندان های پنبه ای ات
فرقی نمی کند

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

ترس شکل اوشد ...شکل او ماند

یک نفر برایم نوشته که کابوس یک راه است برای پاک شدن از تمام خشم های فرو خورده
تمام ترس ها
من شبش باز همان خواب را می بینم که خیلی وقت است دیده ام ...تکرار ...او ...تکرار
با این تفاوت که
«نه» تنها جواب به اوست وقتی که از خشم و خواستنِ یک لحظه دیگر از آن آرامش بی نهایت توی چشمهام؛ می سوزد
و این «نه » ؛ نهء من است
دلم حتی توی کابوس هم برایش می سوزد

شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۰

دور که می شوم خواب شاخه های گل می بینم

اگر دیرم
اگر نیستم
اگر از این دنیا قطع ام
اما زیر پوستم پر از «گل دانه» های نارنج شده
که اماده اند تا فوران کنند
به نوک انگشتهای یک «رگبار»

پنجشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۰

با تو

حس خوب خزیدن گلهای روان لب دیوار
دست کشیدن روی پوست نازک یک عطر ناگهان
ارام ارام

پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

با صدام میام همه جا ؛ تو رو می نویسم

دلم
برای خواندن یک فولک لور تهرانی
یک جایی که
بشود فریاد زد
بد
تنگ است

دوشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۰

با کوچه آواز رفتن نیست

«پاهای برهنتو دوست دارم»

یکشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۹

وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ

مگر من از میان آنهمه آتش
باز نگشته ام با اندامهای سوخته و
روح تاول زده

پس چرا موهایم هنوز
وقتی که باران می خورند
بوی بهشت میدهند


شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۹

که همیشه یادم بماند که من ظلم را نتوانستم

ظلم هم طیف دارد
مثل همه بدی های دیگر
تو که امروز نزدیک ترین هایت را مجبور به خود خواهی های خودت می کنی توی همان طیفی هستی که یک جایش هم قزافی است
یک جایش هم همین رییس جمهور خودمان است یک جایش هم هیتلر است .

مشکل کوچک این است که هیچوقت نخواسته ای جلوی خودت باییستی و ضعف های شخصیتی خودت را ببینی و بر علیه شان کوچکترین کاری بکنی ... مثال مسخره اش می شود اینکه بجای اینکه شخصیت انگلوارو وابسته خودت را درست کنی بگویی دیگران می خواهند با مهربانی من را به خودشان وابسته کنند و باز هم تقصیر بیفتد گردن دیگران
و باز هم دیگران
و باز هم فکر کنی تو چقدر درستی که از نبودن آنها خوشحالی

با همین فلسفه های دوزاری همیشه توی همان جا که داری دست و پا می زنی می مانی
این طرز فکرت فراری ام می دهد یعنی که داده است ...
از آن بیشتر آدم هایی که این نسخه را برای آن بیچاره ها هم پیچیده ای آن ها که دیگر از خودشان همین طرز فکر دوزاری را هم ندارند
من نگفته رفتم
هر چه کردم یکبار دیگر سعی کنم که اینها را به تو بگویم به حرمت لحظه هایمان ؛نتوانستم که نتوانستم
اگر می بخشی اگر نمی بخشی
من اینهمه ظلم را نمی توانم

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۹

یکشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۹

ابرها می دوند ...پی تی کو ...پی تی کو ...پی تی کو کو

تو خوبی
حال همه خوب است
باور کن
دخترکی هم نشسته زیر باران موهایش را می بافد
این یعنی که
شمعدانی ها به همین زودی ها به گل می نشینند
تا آبی حوض از غصه سبز نشده
ناودان ها را سوار شو
مثل باران بیا
بیا
بیا
بیا

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

نمایشگاه گروهی ...آشکارا نهان کنی تا چند ؟

صدای مردانه اش
دلم که عین گنجشکها هزار بار در ثانیه
از چی می ترسی
نگاهم به زمین زیگزاگ می خورد
حس تلخ گناهی که نداشته ای
حس خون
حس خفقان
گرم میشود از نوک انگشتهای پایم
صدای مردانه اش
***
زندگی توی یک کیف دستی
تصویر : پرت می کنمش توی جوب همه آن کیف را
ترس
تمام جوب ها را می دوم
روی پله ها ؛ مَرد
مَردی دارد جان می دهد روی این زمان کش آمده
من رویم را برمیگردانم
تصویر : می فهممت اما دیگر دوستت ...
روزۀ زخم گرفته ام
تصویر : خانه روشن ، دختران دلتنگ مهربان، مادر که شکسته
مَردی با پیراهن سفید و دستهایش به پرده های تور
حسش نمی کنم
***
گنجشکها توی پیاده رو ورجه ورجه دانه
سهم تو آسمانیست که من را از تو می گیرد
صدایم میکنی به بانگ بلند
یک لحظه بیا تا پشت در
پشت میله ها
پنج شنبه بود
از همان پنج شنبه هایی که نوشتنش غدقن
باید می آمدی تا اینقدر
تا دوری رنگش کبود و سیاه شود
من دستهای تو را پر از بوته های ارغوان
روی لرزه های مهتابی ، تکه تکه کشیده ام



یکشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۹

آقای فیل


آقا فیل ِ ی ِ خورطوم بادبادکی
زنگ زده بودی بگی که هر کاری میکنم از اذیت شدن خودم جلوگیری کنم
ببین چیکارم کردی...دیگه از اونهمه بیرحم و ظالم بودن آدمها نسبت به هم هیچ چیز به من نگو !!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یادگار ِ دوست

زخمهای دست هایم و تنم همه یادگار اوست

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

ریکیپیدیا

سبک می شوی وقتی به کسی می گویی که تمام این مدت را صبر کرده ای تا یک روز بتوانی این یک جمله را به او بگویی ...چیزی که واقعا خودت بود را بگویی
سبک می شوی وقتی که فقط لبخندت می گیرد از تفاوت لحن آدمها آن وقتی که به تو احتیاج داشتند و وقتی که فکر می کنند دیگر ندارند
سبک می شوی وقتی که می فهمی .. این هم تمام شد ...همیشه پیش از آن که فکر کنی اتفاق می افتد و و باید تسلیت دیگری به روزنامه بفرستی

و به قول آقای اولد فشن تولد دیروزتان مبارک خانم حاتمی



سه‌شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۹

باروووووووووووووووووووووووووووون

"شمال" دلش می خواهد اینجا گنجشککی ...

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

صبحت بخیر......با آنکه در نگاهم ...

وقتی داری توی مسیج های موبایلت دنبال یک شماره تلفن می گردی
همه آنجا پیدا میشوند الا آن شماره تلفن که اصلا دیگر نمی خواهیش


http://www.4shared.com/audio/QBO6SIpQ/-__.html

دوشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۹

I have No Name , No Street , in this town ..without you

پیاده رو ولیعصر پوستش کشیده و نا زک -سُک ...سُک
حالا تو دیگر گرگی
بوی برهنگی موهای باز دخترکی بعد حمام
مردی با آتش سیگارش دارد می سوزاند گوشه شب را
مرد - گردو ..گردو
من ... همه لحظه ها راشکستم
خانم شما تُرکی بلدید ؟؟؟
صدای تو نام مرا فریاد- یاد... یاد
یادم تو را فراموش می کند
دلم باد بادک ها یش را خاموش می کند- تک ...تک
هر کی که تک بیاورد
مثل تو... گرگ می شود
درخت آلبالو مانده تا کمر توی دست هات
دستمال من را قایم کرده ای که امروز هم تمام شود
من توی فنجان ..جان ...جان ِ چای تو
گم شده ام

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

and when i promise ...

آرام و گرم بود
و تاریک
ونور سفید توی شیشه آبی
شنبه 2 بهمن هزار و سیصد و هشتاد و نه
تنهایی

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

تحلیل ...تدریج ..تصویر ...خاطرات ...انهدام ...تمام

- الان یعنی من حست و نمی دونم
- می دونی ، دیگه نمی تونم دوستش داشته باشم هیچ جوری
- یعنی بدت میآد ازش ؟
-نه یعنی از بین داره میره این آدم یعنی من تا همه جا های خوب و بد با این آدم رفتم ، می دونم دقیقا چقدر خوبه چقدر بد اما اینقدر بدی کرده که آلان به یک جایی رسیدم که حتی نمی فهمم بقیه چطوری می تونن باهاش خوب باشن یا دوستش داشته باشن ، اینو تو می فهمی ؟ هیچکی نمی فهمه ...
-(سرم رو آروم میندازم پایین و به انگشتهام زل می زنم با صدایی که نشنوه می گم ) اینو من می فهمم

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹

Bypolarly yours

وقتی که صبح امانت بریده است از اشک
عصر نمی توانی بنشینی از شدت فوارهای کوچک و شاد توی پاهات

:/ P.S : I know it is Bipolar

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

قلیان ...در حکم فحش خواهر و مادر به سیگار

پشت پنجره دارد برف می بارد
دلم
مثل لب ِ بخار کرده لیوان چایی در سرما
دلت
تنگ ِ تنگ عین سیگار نصفه مانده لب دیوار
پرده ای از جنس لابیرنت
بیا بیا این بازی خداحافظیست
زاویه غمزده
متن را خودم برایت پیدا می کنم .... خوب می شویم ..می دانم
گفتگو های پس از دونفر
فقط پنج شنبه جمعه ها ...فقط ..وقت مان کم است
ملکه زیبای زشت
تو باشی من دلم قرص است دادها را نمی شنوم
کاغذ پاره های ورزیل
بیا ببین بی خانه هم می توانیم ...هر جا ...بی کسِ بی کس هم می توانیم
چوب بدستهای زیبا
پشت سرت دریاچه روبرویت کوه ..بگذار برف همین طور ببارد ...جاده ها را اشک های من باز نگه می دارد
رقص ماه و پلنگ
بخواهی همه تکه پاره ها را به هم می چسبانم ...بخواهی غایب می شوم ..دستتو بده به من
نا کجا آبادِ شش گاه
تو که از اول می دانستی که نمی شود ... پاشو چمدانت را ببند ...پاشو ببین هنوز هم می شود
فقط یک گلوله ولگرد
درد گرفته ای ...توی چشمهایت همه چیز نوشته ...اما کسی زبان مادریت را نمی داند
پیر -درخت-بکت
کجایی ؟ توی اتوبان همت ...تو یک ساعته تو اتوبان همتی ؟؟؟؟؟؟تو که بلد نبودی بیخود کردی گفتی می تونم
آخرین محاکمه سیاه
از پاهای برهنه ات شرمنده ام ...از آنهمه رفاقت بی دریغت به کسی که نمی فهمیدش
یک- دو درد نمی گیره
به خاطر من بیا ...تو نبودی که اصلا حرفی نبود ...
دریچه ای به یک خاکسپاری
اگریک روزی رفتیم و گم شدیم و مردیم ... اگر بعدش به معاد اعتقاد داشته باشیم ...تا بینهایت وقت داریم که بشینیم و تله نمایش نامه بنویسیم
اگر یک روزی ....

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۹

همه می ترسند ...همه می ترسند

وقتی که دیگر نمی توانم
سرم را بالا می گیرم
و بدون اینکه به هیچ کس ... به هیچ کس نگاه کنم
زل می زنم به این صفحه سفید
وبی هیچ صدایی آرام اشک می ریزم
و یک کس دیگری
آن شعر را که یک روز از تکه های من ساخته شد
سر صبحی برایم می خواند

دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

با لحن آرام همین برف که دارد می بارد بخوان

آنقدر خسته و شکسته ای که زبانم را بند آورده ای
حس می کنم حرف ها و کلمه ها هم ممکن است وزن داشته باشند برایت ...ممکن است نتوانی که تحملشان کنی
می دانم سختی تحمل چیزی که کسی آن را به آدم تحمیل کند با سختی تحمل خود خواسته قابل مقایسه نیست
اصلا اینها از یک جنس نیست
اما اگر آرام نگیری من همین طور حرف هایم را می خورم
اینجوری این راه به جایی نمی رود
باید تصمیمت را بگیری ...اگر می خواهی بمانم و بمانی ومن را داشته باشی نمی شود که محض رفع تکلیف با هم بود ... من این را هیچ وقت نتوانسته ام
احتیاج آدم ها را یک طور دیگر می کند .. خوب تو را هم کرده بود ...من سختم نیست که این را بدانم ...یا بگویم تو هم سختت نباشد که باورش کنی
این توی تو هست ...تو از پس انکارش بر نمی آیی ... من هم از پس این همه بلا تکلیفی تو بر نمی آیم
سکوتم را ببخش ... با نبودن زندگی سخت می گذرد اما با روراست نبودن برای من اصلا نمی گذرد

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

پریانه 2

باران
جاری می شوم توی رگ ها یت
تو، زمین
تو، تشنه
برف
حل می شوم توی تنت
من، هوا
تو، داغ
ما، گریه
پشت سرت را
مبادا که نگاه کرده باشی
گیسوان من
آبی
آرام
شانه ات
تند می زند
دارد از سرما می لرزاندم
سینه ات
تنگ
درد
نفس که از این دخمه در نمی آید
فردای بهار
کم می آورد آوند هایت
همین باران را
همین برف را
همان هوا را
این بال ها یادگاری جایی نمی مانند