چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

یکی از آن خانه های کوچک ...............

بعد از این همه وقت که تمام روزها و شب هاشده بودندخوابیده زیر سقف سفید
اولین روزی که با ترس پا شدم آمدم بین مردم یکشنبه بود انگار
سرخیابان ۱۶ آذر
یک چیزی دیدم که بی اختیار شروع کردم به آن صداهای کوچک خوشحالی که وقت هایی که دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم از شدت فوران پشت هم بیرون می پرند .

یک درخت چنار بزرگ سبز ....پر از لانه های کوچک قرمز که آویزان کرده بودند برای گنجشکان
باور نمی کنی انگار خانه خودم رابعد از مدتها دیده ام اشک توی چشم هایم پر شد
تا باز بتوانم بروم آنجا عکسش را برایت بیاورم

هیچ نظری موجود نیست: