سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۹

نمایشگاه گروهی ...آشکارا نهان کنی تا چند ؟

صدای مردانه اش
دلم که عین گنجشکها هزار بار در ثانیه
از چی می ترسی
نگاهم به زمین زیگزاگ می خورد
حس تلخ گناهی که نداشته ای
حس خون
حس خفقان
گرم میشود از نوک انگشتهای پایم
صدای مردانه اش
***
زندگی توی یک کیف دستی
تصویر : پرت می کنمش توی جوب همه آن کیف را
ترس
تمام جوب ها را می دوم
روی پله ها ؛ مَرد
مَردی دارد جان می دهد روی این زمان کش آمده
من رویم را برمیگردانم
تصویر : می فهممت اما دیگر دوستت ...
روزۀ زخم گرفته ام
تصویر : خانه روشن ، دختران دلتنگ مهربان، مادر که شکسته
مَردی با پیراهن سفید و دستهایش به پرده های تور
حسش نمی کنم
***
گنجشکها توی پیاده رو ورجه ورجه دانه
سهم تو آسمانیست که من را از تو می گیرد
صدایم میکنی به بانگ بلند
یک لحظه بیا تا پشت در
پشت میله ها
پنج شنبه بود
از همان پنج شنبه هایی که نوشتنش غدقن
باید می آمدی تا اینقدر
تا دوری رنگش کبود و سیاه شود
من دستهای تو را پر از بوته های ارغوان
روی لرزه های مهتابی ، تکه تکه کشیده ام



هیچ نظری موجود نیست: