چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

یک چیز وحشی سرگردان

این می آید ...آن می رود ...نمی خوابم ...وقت نمی کنم خودم را توی آینه نگاه کنم ........اما فرقی نمی کند
آن حس دیوانگی هست ...همانقدر اصیل ...همانقدر سرکش ...همانقدر بی قرار
راه که می روم می نویسم این روزها؛ اما نمیشود که بیایم اینجا ثبتش کنم
همه می پرسند : دلت برای خودت تنگ نشده ؟ آن دخترکی که صبح تا شبش آنقدر شلوغ بود
آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟ که خودم آن تو دارد همان کارها را می کند همانقدر زنده ...همانقدر آزاد
که هر چقدر هم شرایط عوض شود از آن دل دل گنجشک وار توی سینه ام چیزی کم نمی شود
که آن جنون مقدس تباه کننده هی هر روز بزگتر میشود همان که انگشت هایم را از شعر پر می کند
اما آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟
آرامش توی لحظه های نوشتن است ...
حالا چه اینجا باشد ...چه وقتی دارم تند تند می دوم ...چه برای تو باشد ...چه برای دل خودم که چندان فرقی با هم نمی کنند

هیچ نظری موجود نیست: