دوشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۹

با لحن آرام همین برف که دارد می بارد بخوان

آنقدر خسته و شکسته ای که زبانم را بند آورده ای
حس می کنم حرف ها و کلمه ها هم ممکن است وزن داشته باشند برایت ...ممکن است نتوانی که تحملشان کنی
می دانم سختی تحمل چیزی که کسی آن را به آدم تحمیل کند با سختی تحمل خود خواسته قابل مقایسه نیست
اصلا اینها از یک جنس نیست
اما اگر آرام نگیری من همین طور حرف هایم را می خورم
اینجوری این راه به جایی نمی رود
باید تصمیمت را بگیری ...اگر می خواهی بمانم و بمانی ومن را داشته باشی نمی شود که محض رفع تکلیف با هم بود ... من این را هیچ وقت نتوانسته ام
احتیاج آدم ها را یک طور دیگر می کند .. خوب تو را هم کرده بود ...من سختم نیست که این را بدانم ...یا بگویم تو هم سختت نباشد که باورش کنی
این توی تو هست ...تو از پس انکارش بر نمی آیی ... من هم از پس این همه بلا تکلیفی تو بر نمی آیم
سکوتم را ببخش ... با نبودن زندگی سخت می گذرد اما با روراست نبودن برای من اصلا نمی گذرد

هیچ نظری موجود نیست: