انگشت هايم را از روي كلاويه ها بر مي دارم ...صداي شاد جمعيت ؛ صداي دستها ...صداي تمام شدن
...همه پوستم دارد مي لرزد
همراه دستي كه با اشاره اي سرشار از رضايت مرا به جلوي صحنه مي خواند تا جلوي روشن ِ صحنه مي آيم
پاهايم بي اختيار خم مي شوند سرم مي افتد روي سينه ام و حلقه هاي موهايم كه از زير شال ِ مشكي بيرون مي ريزند پريشانيم را عريان مي گذارند جلوي چشم ِ آن همه آدم
...خالي پر مي شود توي زانو هايم
...همه پوستم دارد مي لرزد
همراه دستي كه با اشاره اي سرشار از رضايت مرا به جلوي صحنه مي خواند تا جلوي روشن ِ صحنه مي آيم
پاهايم بي اختيار خم مي شوند سرم مي افتد روي سينه ام و حلقه هاي موهايم كه از زير شال ِ مشكي بيرون مي ريزند پريشانيم را عريان مي گذارند جلوي چشم ِ آن همه آدم
...خالي پر مي شود توي زانو هايم
با سرم كه هنوز پايين است مي بينمت...همانجوري كه مدتهاست توي خواب ديده ام
ته ِ سالن توي چهارچوب ِ در ايستاده اي ...با همان پيراهن كِرِم ، دست به سينه با چشمهايي كه پريشانيت راعريان مي گذارند جلوي آن همه شرم سر به زير ِ من و غمگون ترين لبخندي كه توي دنيا ديده ام روي صورتت
ته ِ سالن توي چهارچوب ِ در ايستاده اي ...با همان پيراهن كِرِم ، دست به سينه با چشمهايي كه پريشانيت راعريان مي گذارند جلوي آن همه شرم سر به زير ِ من و غمگون ترين لبخندي كه توي دنيا ديده ام روي صورتت