چهارشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۷

...بي حرف

خون كه از دماغ و دهنم پاشيد بيرون ...فهميدم كه باز آمده اي كه بگويي "من هستم " ...دستت را آرام بالا برده بودي انگار كه بخواهي بگويي
نه ...نه...نه..نه ...نرو ...نرو .......و توي آخرين قدم بود كه يكدفعه حس كردم يك گوله آتيش خورد توي صورتم
سنگين
صورتت همانطور غرق خواهش بود كه ببينمت
زير لب مي گفتي " كجا داشتي مي رفتي باز بي هوا ...داشتم از دست مي رفتم " چشمهاي من اما مدت ها بود كه نيمه جان داشتند نگاه مي كردند به خط رفتن آن غريبه اي كه باز پاي تورا به اين نزديكي ها باز كرده بود
و چقدر حالا حست مي كنم در سكوت ِ محض
مهم نيست
آن بلايي كه بر سرم مي آيد از نبودنت يك سر انگشت هم نيست در مقابل ِ اين طور كه تباه مي شوم در بودنت
اما بمان
همين دستهايت كه مثل آتش مي شوند گاهي
همين بي رحمي بي امان ِ بدون ترديدت
مرا به اين زندگي گره مي زند

هیچ نظری موجود نیست: