دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

به روزها يي كه رويا هايم را مي بلعد

دارند با خنده حرف مي زنند
دارم آرام سنگفرشها را مي شمرم
خوابم يا بيدارم
دارند از دي حرف ميزنند
هنوز كه روز اول دي ماه نشده است
امروز روز دوم ديماه است
اشكهايم
من بي تو اندوه ِ......... سردِ زمستونم
دارند مي آيند به همان طرف كه من هستم
كاشي ها را تند تر ميشمرم
نزديكتر ازپيرهن
نفسهايم را حلقه حلقه بيرون ميدهم
يك قطار بي چرخ كه ريل چوبيش دارد خرد ميشود
من توي صندلي هاي فنر دار بچه ها جا شدم
باور كنم يا نه... هُرم نفسهاتو
مي خوام مواظب ِ چشمات باشم
پلك هايم مي پرد
كاشي ها دارند تمام ميشوند
آسفالت مي چسبد به صداي شيشه اي ام
اي بهترين... اي خوب

هیچ نظری موجود نیست: