یکشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۷

هميشه اين منم كه ميروم ...هميشه اين تويي كه مي ماني

اين نامه را وقتي مي نويسم كه از سر ِ خورده و تهِ نَشُستهءِ دنياي شما پاكنويسم
اگر از روز هاي مرّه گي ما پرسيده باشيد ؛ به همان بي مساحتي دهن هاي درّه گي ِ شما مي ماند
توي زود پز خانه نشسته ايم تا كه كي دوباره اين چشهاي زمهرير زده را ذغال هاي گر گرفته ء كسي نرم كند ...كند ؟
دواي اين نفس نكشي ِ مزمنتان ؛نرم نوشِ عطر ِ ليمو و گل ِ نارنج است كه اين مخلوط كن بازار ِ مشتركي شما ،بس كه اين و آن هر تكه اش را سرِ هم بندي ساخته اند ؛از پس ِ درست كردنش بر نمي آيد...اما حالا بگذاريدش روي دور ِ تند مگرگشايشي دست دهد
ديگر ملالي نيست جز اين سوراخ ِ لالي كه توي اين چهار ديواري آدم را انگار مي بلعد
كلام كوتاه ؛ اگر قصد ِ آن پيچ ِخالي مانده از عطرِ بهار را كرديد -به لطف يا به تصادف - سلام ِ آخر يادتان نرود
ته مانده هاي آفتابِ پاييز كه مي پرد

هیچ نظری موجود نیست: