چهارشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۶

توي كمتر از يك لحظه

داشتي توي چشمهايت التماس ميكردي ...كه بيا ...كه بيا..كه بمان
داشتم توي دلم سرِ كدام قبر ِ بي مرده گريه ميكردم ...نمي دانم
داشتي توي چشمهايت زندگيت را يكجا به نامم مي كردي
داشتم توي دلم اشك هايم را جمع مي كردم توي گلابدان هاي نقره...مي بخشيدم به اين نگاه در رفته
آن لبخند پاره....نمي دانم
داشتي توي چشمهايت ذره ذره حضورم را مي كشيدي توي نفسهايت
داشتم توي دلم بي هوا از درز هايت كجا نشت مي كردم ...نمي دانم
داشتي توي چشمهايت لذت لحظه لحظه پَردادنم رامي سوختي
داشتم توي دلم دستي كدام كفتر باز آواره اي مي كردم خودم را ...نمي دانم
داشتي تو ي چشمهايت ...ميمردي
داشتم توي دلم مي گفتم ...نميدانم

هیچ نظری موجود نیست: