دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۲

Before Sunrise ....

 توی خواب هایم یک چند وقتی است پر شده است از  تو ؛ او ؛ همه آن هایی که بس که دلشان می خواهد که بر گردند اما می دانند که نمی شود  ذهنشان دست ازتلاش کردن برای برگشتن بر نمی دارد  اینقدر سنگین  است این حسشان  که من از این همه دور حسش می کنم ...می گیرمش...بیدار که می شود تلخم ... باور کن ..هنوز هم این چیزها قند توی دل این دخترک آب نمی کند

چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۹۲

I just don't wanna loose it any more

what is happening is human , but i don't like these kind of human beings .
i have to find out a way to be free of this kind of inheritance .
and i'll do .


سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۹۲

از آبانی که دارد می رود

و من عروس خوشه های اقاقی شدم 

سه‌شنبه، مهر ۳۰، ۱۳۹۲

You are a very private person

Yes , I am a very Private person .  that's all

چهارشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۲

که صد خورشید آتش برده از خاکستر سردم

هتل
تو 
آدمها 
اتاق
نه 
تو 
اعتماد به نفس 
من 
ترس
لبخند کج 
تو 
من 
نه 
آسانسور
دستم
محکم 
من 
نه 
تو 
نمی توانم 
بی من 
نه 
من 
حقیقت 
خاموش 
روز آخر
شب بخیر

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۲

Tilikum

you were my nightmare ...and still you are , a kind of nightmare that scares me to death but at the same time, i feel like i don't want anything more than seeing it each and every night .
It is some kind of falling in love i suppose , some kinda love that your counterpart is so much dominant you can not refuse  being in love with him .
I am ashamed of being a human being today cause my species doing so much harm to yours .
i cried to your sorrow , i weeped and cried ...i want you to know ....i wish i could have spoken whale
And that's all

چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۹۲

و من تا زمانی که شب جاریست

باد دارد می وزد توی پروانه های دامنم 
تو نشسته ای لب ماه 
پاهایت آویزان توی آسمان 
من این پایین 
آنقدر کوچک می شوم 
که مثل گرده گلها  
باد مرا بلند کند بنشاند روی پلک زدنت 
من به با چشم هایی به همان کودکی
درخت های آلبالو را نشان می کنم 
که دست مال تو زیر یکی شان ظاهر شود 
خبر داری ؟؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، تیر ۱۹، ۱۳۹۲

پنجشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۲

Nomadic Blood Type B....

It explanes so many thing , doesn't it ???

جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۹۲

خواب گندمزار از تو ....

{بهترین چیز دنیا نمیدونم چیه ولی خیلی چیزای خوب هست مثلا همین امشب برای من تک نوازی تار بود.

توی ماشین تنها رفتم تا میدون هدایت و برگشتم که چیزی رو بدم به کسی، تمام راه رفت و برگشت صدای تک نوازی تار بود مال صبح امید از مجید درخشانی همین جوری صدای تار تو گوشم بود که یکهو رفتم تو خاطرات تکنوازی های تار فرید. آخ که دلم لک زده برا یه شب ساکت کنار آتیش و صدای تارت فرید. بد جوری رفتم تو قدیما، اون موقع ها که تو لواسون میشستیم زیر کرسی و تار می زدی تو کنار آتیش و سیر دنیا رو می کردیم. یا وقتایی که گاهی همین اواخر از پشت در طبقه اول صدای تار میومد و وایمیسادم مثلا منتظر آسانسور و گوش می کردم به صدای تارت. یا همون قبل ترها که تو اون روزای آفتابی تو حیاط اوشون با تارت می شستی و حال می کردی و ما هم با صدای تارت و حال کردن تو حال می کردیم. یا یکم بعد ترش تو کرج، همون وقتا که برا روزه خوری میرفتیم، یادته که. یکیش رو که خیلی خوب یادمه همون موقع بود که بهت گفته بودم حتی دیگه با پرواز خیال دستان هم خیالم پرواز نمیکنه. همون روزا که میدونی، ولی یه بار که اومدم خونتون یکهو برام پرواز خیال رو با تار زدی و چقدر چسبید و چه سور چرونی کرد خیالم از صدای تارت.
آره شاید خیلی وقتا بهترین چیزای دنیا با هم بودنه ولی بعضی وقتام اگه دست نداد شاید خاطرات با هم بودن یکی از چیزای خوب باشه.
گاهی شاید خوبه که ذهن رو ول بدی که یه کم خیالت پرواز کنه، بره به گذشته ها و حال کنه و برگرده. برا من که اینجوری بود، کاملا اتفاقی}

که یادگار یماند از تو در این گوشه دنیا 

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۹۲

من خواب دیده ام که تو در باد میدوی ...گیسو شلال کرده و آزاد می دوی

من خیلی در خودم ترس دارم هنوز از تو ... مال این است که هیچ وقت به تو اعتماد نکردم ؛ این هم گناه من نبود تو توی خودت چیزی  باقی نگداشته بودی که بشود به آن آرام شد 
اینگه خیلی چیزها ... هنوزو هی تو را به من می رساند از بدی این روزگار است 
حالا اما نگاه که می کنی آن جاهمیشه توی ردیف اول تماشاگر ها یک صندلی خالیست 

شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۲

اگرچه دست تو، تو دست من نیست

تو ....همین تو که اینهمه کوچک و لطیف و بی قیمتی 
تو من را داری به خودم بر میگردانی به آن دخترکی که پدرت دشمنی دنیا را به خاطرش به هیچ انگاشت 
می خواهم اعتراف کنم که چقدر از خودم شرمنده ام گاهی ... اما این چشمهای براق مثل عسلت روی تنم ، روی روحم آب بی تقصیری می ریزند ؛ ...از کجا آمده ای ؟؟؟؟ که هر لحظه ات خوبی محض است  خوبی محض ...




سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۹۲

از آن کاشکی ها که می دانی ...

دلم می خواست هوای طول و دراز نوشتن توی تنم بود آن وقت می توانستم حال این آدمهایی را بنویسم که نمی خواهند ...واقعا نمی خواهند چشمهایشان را باز کنند و برای یک بار هم که شده ببینند ، عمیق و دقیق هم نه ، فقط ببینند . 
هنوز دیروز تمام نشده ، جای دانستن قدر این امید باز هم رفته اندپی حرف های صد من یک غاز 
من که خودم آن آخر ِ آخر ِ DAY DREAMING ام .  می دانم که هیچ معجزخ ای قرار نیست اتفاق بیفتد توسط این که تازه قرار است حالا بیاید 
معجزه ALREADY رخ داده است . همین که تو و کناریت صبح ها به جای اینکه پشت فرمان به خون هم تشنه باشید حالا به هم لبخند می زنید آغاز معجزه است . 

ای رفته کم کم از دل و جان ، ناگهان بیا

داری دنبال چی می گردی ؟ 
دنبال تو توی کفشم  ....

جمعه، خرداد ۲۴، ۱۳۹۲

Don't take it Personal

I talked , but i am not talking to you , i am talking to hundreds of thousands people who are hopeless like  i am , but there is still one hope that we can make tomorrow better for even people like you who make our past painful and sometimes even unbearable , for people like you that maybe they don't even deserve it .
I am not talking to you since you are not a person to me anymore , but i am moving in order that you can feel that you are still alive .
So There is still things that i can change .
But you are dead to me and that is something that you can not change for good .

یکشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۲

پنجشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۲

سه‌شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۲

Start Over - Day one


This is the End - Hold your breath and count to Ten...

Scene ( man and woman in the bed lying face to face years after their separation )

Man : i missed you ... Do you feel Guilty ?[because both are with another person now
Woman :  No , This happened a long time ago 
Man : Is this what it would have been like if we'd stayed together? 
Woman : I don't think about that anymore , I'm happy in my life , Let's just enjoy this 
Man : But you used to ...
Woman : I'm thinking about how different you are , before and after [separation] , I love the way you look at me when you're like this . But then I watch it decay. I can only hold your attention so long .
Man : Why is sex , the definition of being close to someone ?
Woman : I don't know , but it is for me . It is for most people 
Man : Just because you climb a mountain , doesn't mean you love it .
Woman : Climbing a mountain , Is that what making love is to you ?
Man : If we'd lied here together with you in my arms , I would have felt just as close . Not the rest of it . I don't know 
Woman : I don't know 
Man : It doesn't mean that much to me .
Woman : Is that the same with Megan [man's new wife] ?
Man : Why do you want to talk about that ?
Woman : That poor girl . She doesn't know that Loving you , Is the worst way to get to you . 

Scene ( man get her tight and roll over her

Woman : Are you sure you don't want to just hold me ?




پنجشنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۹۲

می رقصد در هوا آه ...می رقصانی در هوا آهی

به هوا پرت می شود ماه ...پرت می شودبه هوا ماهی 
آرام نمی گیرد دست هات....دست هات  خیلی  به آرامی ...
باز می شود کمربند ماشین تق..چشمهات را به هیچ می بازی ...
شیشه سرت را تاب نمی آورد ... سرت را، هی به شیشه می تابی ...
شراب خواب می آوردگاهی  ...تو تمام شراب را  خوابی ....
ماه ریخته توی پیرهنِ باد   ...پیرهنی را که توش تو  بر بادی
میرقصد در هوا آه .....
میرقصد در هوا آه .....





شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

اندر باب رهایی ....و رهایی از خود ( که ای داد و بیداد )

من آدم بارِ سنگین نیستم ... نمیتوانم سنگینی را با خودم اینور و آن ور بکشم ... از خیلی کوچکی هم چون معلم پیانوی عزیز و بسیار نا مهربان و بد اخلاقم نگداشت هیچ کار و ورزشی با دست هایم بکنم و هر حرکت یواشکی من هم از چشمهای صد ساله و روس و پر از تجربه اش دور نمیماند و با فریادِ (دقیقا فریاد) اگر می خواهی بروی بسکتبال بازیکنی وقت منو اینجا تلف نکن ...یک پیانیست زن همه چیزش قشنگی انگشت هاشه و .....خلاصه دست های من هم ظریف و لطیف ماند و صد البته ضعیف برای کار ها و بار ها ی سنگین ،حالا بماند که بانو سرکیسیان عزیز نمیدانست که شاگرد نور چشمی اش را مادر گرانقدرش خیلی زود از ترس و وحشت وارد نشدن زود هنگام دخترکش به محیطهای هنری از او می دزدد و دیگر هم هیچ گاه پسش نمی آورد
 این جریان که بیشتراز بیرون شروع شده بود همزمان ذره ذره در درونم هم فرو رفت و این شد که حالا هیچ نمیتوانم سنگینی را با خودم این ور و آنور بکشم ...چه وزن تنم باشد چه وزن حسی روی روحم

یک هفته ای می شود که بازخیلی از دست خودم شاکی ام از این سنگینی که رهایم نمی کند یا شاید هم من رهایش نمی کنم دوست دارم هی برگردم و خودم را سبک کنم از حس های که باعث سنگینی ام می شود

چرا ؟ چرا من نمی توانم اول به راحتی خودم فکرکنم بعد به راحتی دیگران ...این سنگین است ، در یک جایی این از خود گذشتگی باید که متوقف شود چون همیشگی بودنش مثل خودکشی است

دیگر اینکه این آدمهای سبک مغز را (نه همین جا تا ۱۰ می شمریم چون ادامه بدهم بد میشود ) این طوری ادامه می دهم که من مجبور که نیستم همه را دوست داشته باشم یکی را که ۱۳ سال پیش هم نمی توانستی ۴ دقیقه متوالی به حرف هایش گوش دهی الان آن آدم باهمان اخلاق درسطح دست وپا زدنش چطور می تواند فرقی برای تو کرده باشد ، یا چیزی برای تو داشته باشد
حالا بگذریم که من اصلا هااااا الان ندارم با خودم فکر می کنم که من لابد خیای بدم که نمی توانم یا نمی خواهم این آدم در نزدیکی من باشد یا لا اقل زیاد در نزدیکی من نباشد ...خدایا منو وووووووووبکش

آنتونیومارراس امروز من را نجات داد ، من را از غصه احتمال تحریم های بیشتر و پست فطرتی این سیاست مدار ها و شرکت رذل شل که گفته دیگر بدهی نفتی اش یه ایران را به جای دارو و ... که ایران می خرد پرداخت نمی کند ؛حالا دیگر فهمیده ام که وقتی اینجور دیوانه وار روح و جسمم ،فریاد فرو خورده در خود دارد از جان من چه می خواهند ...فرار کردن از دنیا و رفتن ونشستن و نگاه کردن یا راه رفتن و نگاه کردن یا خواندن و تجسم کردن چیزی که از این دنیا بکنتم و با خودش ببرد به زیبایی و هنرمندانگی یک نگاهِ دیگر یا گاهی هم به کشف زیبایی ،آنجوری که فقط من می توانم ببینمش و نه هیچ کس ِ دیگری


پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

منو بشنو از دور ...دلت می خواهدم


من ها ... باورم نمی شود که تو یک جایی یک چیزهایی ننویسی و همان قدر هم باورنمی شود که یک چیزهایی برای من ننویسی پس خودت جایی که می نویسیشان را به من بگو بخدا وقت وبگردی و گانگستر بازی ندارم
Mad Men آن یکی هم Smash دو تا سریال می بینم که نمیگذارد مثل بچه آدم زندگی کنم یکی
بد است که هی هر روز از نو کشف کنی آدم های اطراف چه بلا هایی سرت می آورده اند تو اصلا فکرش را هم نمیکردی به هر حال بهارشان از دستشان رفته بی شک
 من ها ... دلم از فکر الکل که فرو بدهمش هم آشوب می شود اماااااااااااااااااا... این پشت صندلی ها ی کانترِ بارنشستن را خیلی دوست دارم ( اعتراف کردم ...جیغ و دست و هورایِ بلند) بله
من ها .... هنوز بهار بهارررررررررررررم ..بوی گل های بهار نارنج که می آید بمیر
من ها ... دلم شمال می خواهد ..چالدره ... ۱۰ روز ...یا که قایقهای کروز آلاسکا ۷ روز انتخابش را می گذارم با تو
من ها ... یاد تو که می افتم یک اتاق بی پنچره می بینم ... میدانم که تو سالهاست از آنجا رفته ای اما توی گوشهای من هنوز هم پر از صدای دریاست سر آن چهار راه سرد که تو آنقدر غرق رفتن دخترک بودی که نفهیدی کی دریا را توی دست های تو گذاشت و رفت

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

No Matter What They Say

دلم از ته ته سوخته ، نمی دانم پشت این اتفافی که دلم را اینقدر سوزانده چه خیریست اما من بی اتفاق و بی دلیل  پیش تو میمانم تا ابد هم اگر دلم را بسوزانی هی هم
 این شش ماه برایم حکم زندگی را پیدا کرده دلم می خواهد تمام نشود،  هرچقدر هم که شبها از درد اشکم در بیاید هیچ کس نمی داند که این درد خود خود زندگی است جاری از تن من در تن تو
 وقتی فکر می کنم که چقدر کار جلوی رویم ریخته قلبم تند تند می زند ، اما اول باید این بچه فیلی که رفته است توی جلدم را یک جوری بیرون کنم

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

Never being tired of being Me

آقای نجار میگوید زدی به خط روسیه 
راست می گوید دارم توی روسیه غرق می شوم 
بس که تولستوی همیشه همه ء دیوانگی های نهفته ام را بیدار می کند 
اما این کتاب آخری  گینربرگ دلیلش نیست 
 من خیلی سال است که دارم با یک آنا کارنینا که توی استخوان هایم زندگی می کند صبوری می کنم 
از همان اول که این کتاب را می خواندم (انگار واقعا توی همان دوران زندگی کنم ،  بود )من هیچ وقت مال دوران و فرهنگ زندگی خودم   نبودم و نشدم هم ...از همان موقع ها هم تا توی خانه تنها می ماندم (و این یعنی خیلی وقت ها ) هم اش جلوی آینه بزرگی که تو خانه مان بود اشرافی ترین  پیرهن مادرم تنم بود پالتوی پوستش روی شانه هایم و داشتم توی آینه نگاه میکردم و توی دلم  می  گفتم : اگر کنت ورونسکی  ،کنت ورونسکی نبود آنا کارنینا ، آنا کارنینا نمی شد
آنوقت ها هم حتی ، می فهمیدم چطور می شود اینقدر دیوانه بود و شد که  برای ممنوع ترین حسی که می تواند توی دنیا وجود داشته باشد جلوی همه دنیا ایستاد و جنگید و هیچ ترسی هم نداشت
اما همان روزهای بچگی هم (می دانم که هنوز هم هستم) که این جا های کتاب را می خواندم یک چیز را فقط  
نمی فهمیدم ، که چطور آنا ،می توانست سریوژا (بچه اش )را هم ندیده بگیرد ؟
 یک چیز دیگر هم بود که از همان روزها خوب فهمیدمش و توی زندگی هم بعدها بار ها اینور و آنور دیدمش  که کنت ورونسکی توی دنیای واقعی وجود ندارد ....در نیجه آنا کارنینا محکوم به حبس ابد دررگهای دخترک باقی می ماند

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

از من تا تو هفتاد فرسخ راه است

امسال شد سال کم طاقتی هایم
..«سال بعد می شود سال «چه می شد اگر
 « سال بعد می شود سال «کی می شود باز ؟
یک چیزهایی این وسط تلف میشود که اگر نگیریشان دیگر برنمی گردند 
یک چیزهایی می میرد 
یک چیزهایی به کوچکی قلب گنجشک ها 
 اما همانقدر هم لازم برای زنده بودن 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

دلم یک چیز های کوچکی می خواهد گاهی که آرام بگیرد ...
(+)

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

دلسا بهانه است

یادم می آید ۱۸ سالگی خودم را 
همین قدر ساده 
همین قدر خندان 
جیب هایم همین قدر پر 
موهایم همین قدر بلند 
دستهایم اما از همه اینها پر تر 
چقدر آدم یادش می رود گاهی که چقدر چیزها دارد و یادش رفته شان 

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

A Long Passage About Love

خیلی حرف ها دارم که می خواهم اینجا برایت بگویم 
برای اولین بار می خواهم اگر این فارسی نوشتن امانم را نبرد اینجا طولانی برایت بنویسم 
شعرت نکنم ، داستان کوتاهت نکنم  ،مخاطب خاص ات نکنم ، فقط نگاهت نکنم 
می خواهم اینبار حرف هایم را بنویسم 
دوست دارم اینبار به جای اینکه ،هی با خودت کلنجار بروی که مخاطب این نوشته کی بود ؟ تو ؟خود تو؟ یا به خودت نگیری یا اصلا حرفم را نگیری یک جوری وقتی این سطر ها را می خوانی جز اینکه برای تومی نویسمشان ، برای خودِ خودِ تو، نتوانی به چیز دیگری فکر کنی
من خسته نیستم 
ازاینکه هیچ وقتی برای خودم ندارم مثل دیگران نالان نیستم ...حس نمی کنم توی هیاهو گم شدم یا خودم را گم کرده ام ،من می دانم که کجا ایستاده ام ،  تو دیده ای و تنها تو دیده ای که من به اینکه آدم ها مرا تحت فشار می گذارند خندیده ام 
به چیزهایی که به من تحمیل کرده اند خندیده ام 
من بارها و بارها برای اینکه نمی توانستند تصاحب ام کنند حذف شده ام و بعدش خندیدام
من یک چیزهایی برای خودم دارم که به گردن هیچ آدم دیگری آویزان نیست ،توی خودم است این است که برای ادامه دادن احتیاج به داد و فغان ندارم
مثلا اینجا را، این صفحه را ، من زنده نگه داشته ام صد سال دیگر هم اگر باشم زنده نگهش می دارم چون نوشتن در من همان زندگی است همان چیزی هایی است که من می بینم و دیگران نمی بینند
گاهی خرابی یک رابطه را ، یک آدم دیگر را ، آدم سالها و سالها با خودش مجبور می شود که بکشد 
 این معنی اش این نیست که آن آدم تمام نشده باشد معنی اش این است که اینقدر خرابی به بار آورده که در آمدن اززیر آوارش به این راحتی ها نیست  
من توی این شرایط بوده ام و تنها مانده ام با آن آوار ، چون هیچ کس اندازه من جرات این را نداشت که تنهایی جلوی  خودش و تمام دنیا بایستد ،  وقتی هم که آوار آمد باز همه دنیا مقابل من ایستاد و نگاه کرد و کسی به من فکرنکرد ، همه دنبال راحتی خیال خودشان از اینکه آن رابطه تمام شد و راحت شدیم بودند کسی من را ندید . نشنید ...هیچ کس
نمی خواهم این اتفاق برای تو هم تکرار شود ...می خواهم از زیرآن همه خرابی که یک کس دیگر آمد و با خودخواهیش و با امروز و فردا کردن تو برای رو راست بودن با خودت روی سرت هوار شد  یک آدم پاک بیرون بیاید ،یک آدمی که هیچ ذره ای از آن همه ویرانی را در خودش و یا حتی بیرون خودش حمل نکند
حالا فکر کنم خیلی چیزها را بهتر می فهمی
ایستادنم را و اصرارم را برای اینکه این آخرین باقیمانده های آن روزهای سیاه را هم ازخودت پاک کنی را
می دانم که خودت هم این را می خواهی و من پای همین خواستنت ایستاده ام
 حالا که دور شده ام ... از همه دور شده ام  معنی اش این نیست که قرار است چیزی کم بیاورم
 من توی هر جایی که ایستادم با ایمان ایستاده ام ، امروز ِ تو و خیلی آدمهای دیگر را می توانم شاهد این مدعایم بگیرم
قرار نیست ونبوده هم ، که اگر یک روز من نباشم زندگی تمام شود
اما خودم می دانم که نبودنم مثل این است که توی بهشت یک دفعه بفهمی  خدا  نیست ... وجود ندارد
آنوقت حس آدم حتی توی بهشت هم مثل یک خالی بی پایان است 

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۹۱

این تنها و اولین باراست که یک باردیگر هم بود اما دزدی آمد و به زورتکه هایش را می خواست که

آمدنت دنیا را 
از هر چیز بزرگ و کوچک دیگر 
خالی کرده است 
و در این حسی است 
که من آن را 
با هیچ کس نمی خواهم که قسمت کنم 
اگر از تو نمی نویسم 
این تنها بار است
که مشتم رااینقدر  محکم بسته ام 

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

گاهی دیگر نمی دانم که چه بگویم

دیشب دلم می خواست واقعا دلم می خواست اینجا بودی یا من آنجا بودم و آنوقت توی صورتت فریاد میزدم 
چرا چرا من را اینقدر زیر آب داغ نگه داشتی تا تمام پوستم ور آمد و گوشت و استخوان های قرمز یک آدم پوست کنده از من ماند ....
ببین 
ببین چه کرده ای که ناخود آگاه من از تو این ها را در خود دارد 
اینها یک ادامه از آنهمه فریاد دوستت می دارم که در تو بود،نیست 
اینها دلتنگی بی امان نیست 
اینها همان حس آخر است که بود و ماند و مادامی که درستش نکنی همین است و هست 
من 
متاسفم 
اما می دانم که تو هم خیلی وقت است راحت نخوابیده ای 
حتی اگر هم زود خوابیده باشی 

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۱

With All Due Respect

باباجان مگه تو خودت خواهر مادر نداری هر شب میای تو خواب من ؟
مثل همون آجرِ شدی برام که وقتی نمیای یک شب  اینقدر خوبه 
بیا حرفتو مثل بچه آدم بزن برو راحت شی دیگه 

چهارشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۱

Blueberry Pie

خیابان ها سردند 
مغازه ها و کافه ها و بارها 
 نیمه روشن اند
باد می خزد 
کافه ها تو را می آورند
همه پیاده رو ها 
توی دود سیگارمثل ننو تکان می خورند 
توبه کلیدت نگاه می کنی
توی دلت سالها را می شمری  
 من چمدانم را بلند می کنم
می روم و باز 
کلیدم را مثل هر بار 
جا می گزارم و
 می روم 

سه‌شنبه، دی ۱۹، ۱۳۹۱

I am not digital

چشمهای تو حرفه ای ترین عکاس های آنالوگ اند توی این روزگاری که همه با این دوربین های دیجیتال عکاس شده اند من با چشم های بسته هم میتوانم ببینم مهارت چشمهای تو را
 می آیی فاصله ات را تنظیم می کنی ، کادرت را می بندی ،زوم می کنی با آن لنزتله ات ، شروع می کنی تا عمق درونم را می بینی من تا می آیم که فرار کنم می بینم که یکی دارد پشت موهایم نفس می کشد که: می شه وقتی حرف می زنم بهم نگاه کنی
 آن لحظه کار عکس و من و لیوان توی دستم با هم تمام می شود