سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۱

گاهی دیگر نمی دانم که چه بگویم

دیشب دلم می خواست واقعا دلم می خواست اینجا بودی یا من آنجا بودم و آنوقت توی صورتت فریاد میزدم 
چرا چرا من را اینقدر زیر آب داغ نگه داشتی تا تمام پوستم ور آمد و گوشت و استخوان های قرمز یک آدم پوست کنده از من ماند ....
ببین 
ببین چه کرده ای که ناخود آگاه من از تو این ها را در خود دارد 
اینها یک ادامه از آنهمه فریاد دوستت می دارم که در تو بود،نیست 
اینها دلتنگی بی امان نیست 
اینها همان حس آخر است که بود و ماند و مادامی که درستش نکنی همین است و هست 
من 
متاسفم 
اما می دانم که تو هم خیلی وقت است راحت نخوابیده ای 
حتی اگر هم زود خوابیده باشی 

هیچ نظری موجود نیست: