سيگار كه هيچ ،اگر زهر هم هست بايد اين Jude Law بكشد با آن حالت دست و چشم و صورتش كه اينجوري بيخيال مردن شوي ويك آن دلت طوري بخواهد كه نفهمي اصلا چه شد كه مردي
چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸
سهشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۸
هر چه بيشتر مي سوزانم ...فكر مي كنم كم است
يك فاصله اي هست هميشه بين فكر كردن و نوشتن
گاهي خيلي طول مي كشد كه جرات پيدا كني آن چيزي را كه به آن فكر كرده اي بگويي يا بنويسي مخصوصا اگر تا به حال هم نشده باشد به آن فكر كني
هنوز نمي توانم بنويسمش ....شايد هيچ وقت نتوانم اين يكي را .
بعدِ آن شب ان فكر ها اما ؛اين صداي ِ لا مذهبت ولم نمي كند استاد
آن صداي مغرور و خش دارت كه آدم و عالم را به هيچ نمي گرفت اما توي جلسه سوم كلاسمان مرا به نام خواند و گفت به تو من يك حرفي دارم
همان وقت ها بود كه به من گفتي تو عجيب مرا ياد فروغ فرخزاد مي اندازي دختر جان
گفتم چه چيزم
گفتي اين صدايت و چشمهاي سياه ِ پر از رفتنت
بعد از آن جلسه نيامدي ...گفتند مريض شدي ... كلاس تعطيل شد و من آنروزها فرو رفته تر از آن بودم كه به چيزي اعتراض كنم
ديگر نديدمت
امروز خاطرات انهدامت را گوش ميكنم مي بينم آنچه تو با شاهكار هايت مي كردي از شدت آزردگي؛ همان آتشي است كه در من شعله مي كشد ...دليلمان همان ...راهمان همان...خوش نبودن حالمان همان... اما من فقط خاموش تر از تو ام .
"نقاشي هايي كه كامل ساخته مي شدند ؛ بعد بخشياييشون از ميون مي رفتند- آسيب ميديدند - پاره مي شدند - مي سوختند . در دوره هايي من اين خشونت رو حتي به صورت انهدام واقعي و عملي ِ نقاشي هام انجام مي دادم . ولي غيظ من فرو نمي نشست ، هر چقدر بيشتر مي سوزوندم فكر مي كردم كمه ، بعد تكه هاي سوخته شده رو روي يك زمينه چسبوندم وتبديل شد به يك نقاشي .
خودم متوجه هستم وقت هايي اين كار ها رو دنبال مي كنم كه حالم خوش نيست . شايد يكي از عمده ترين خشم ها و اندوه هاي من به نا سپاسي بر ميگرده از ناسپاسي خيـــــلي آزرده ميشم و نمايش اين ناسپاسي به صورت زخمي كردن و پاره كردن يك اثر هنريه كه افسوس رو يا تعجب رو بر مي انگيزه..... "
گاهي خيلي طول مي كشد كه جرات پيدا كني آن چيزي را كه به آن فكر كرده اي بگويي يا بنويسي مخصوصا اگر تا به حال هم نشده باشد به آن فكر كني
هنوز نمي توانم بنويسمش ....شايد هيچ وقت نتوانم اين يكي را .
بعدِ آن شب ان فكر ها اما ؛اين صداي ِ لا مذهبت ولم نمي كند استاد
آن صداي مغرور و خش دارت كه آدم و عالم را به هيچ نمي گرفت اما توي جلسه سوم كلاسمان مرا به نام خواند و گفت به تو من يك حرفي دارم
همان وقت ها بود كه به من گفتي تو عجيب مرا ياد فروغ فرخزاد مي اندازي دختر جان
گفتم چه چيزم
گفتي اين صدايت و چشمهاي سياه ِ پر از رفتنت
بعد از آن جلسه نيامدي ...گفتند مريض شدي ... كلاس تعطيل شد و من آنروزها فرو رفته تر از آن بودم كه به چيزي اعتراض كنم
ديگر نديدمت
امروز خاطرات انهدامت را گوش ميكنم مي بينم آنچه تو با شاهكار هايت مي كردي از شدت آزردگي؛ همان آتشي است كه در من شعله مي كشد ...دليلمان همان ...راهمان همان...خوش نبودن حالمان همان... اما من فقط خاموش تر از تو ام .
"نقاشي هايي كه كامل ساخته مي شدند ؛ بعد بخشياييشون از ميون مي رفتند- آسيب ميديدند - پاره مي شدند - مي سوختند . در دوره هايي من اين خشونت رو حتي به صورت انهدام واقعي و عملي ِ نقاشي هام انجام مي دادم . ولي غيظ من فرو نمي نشست ، هر چقدر بيشتر مي سوزوندم فكر مي كردم كمه ، بعد تكه هاي سوخته شده رو روي يك زمينه چسبوندم وتبديل شد به يك نقاشي .
خودم متوجه هستم وقت هايي اين كار ها رو دنبال مي كنم كه حالم خوش نيست . شايد يكي از عمده ترين خشم ها و اندوه هاي من به نا سپاسي بر ميگرده از ناسپاسي خيـــــلي آزرده ميشم و نمايش اين ناسپاسي به صورت زخمي كردن و پاره كردن يك اثر هنريه كه افسوس رو يا تعجب رو بر مي انگيزه..... "
دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸
من از سخن گفتن مي مانم....
صدا تكه اي از تن است، ادامه تن است در فضا.
كلمات را مي شود نوشت و موقتا در كشو ميز گذاشت. رنگها را مي شود روي بوم كشيد و تابلو را در كنج و پسله اي تا اطلاع ثانوي پنهان كرد. در هر دو حالت كلمات و رنگها به هستي خود جدا از تن ادامه مي دهند. اما صدا در "آنيت"خود است كه هست مي شود؛ آواز فقط در بي واسطگي است كه صورت مي بندد. وقتي صدايي را، ترانه اي را بر دهاني جراحي كرديد (تعبير شاملو)، تمامي يك تن را مجروح كرده ايد؛ و با مجروح كردن يك تن، يك تاريخ را مجروح كرده ايد.
كلمات را مي شود نوشت و موقتا در كشو ميز گذاشت. رنگها را مي شود روي بوم كشيد و تابلو را در كنج و پسله اي تا اطلاع ثانوي پنهان كرد. در هر دو حالت كلمات و رنگها به هستي خود جدا از تن ادامه مي دهند. اما صدا در "آنيت"خود است كه هست مي شود؛ آواز فقط در بي واسطگي است كه صورت مي بندد. وقتي صدايي را، ترانه اي را بر دهاني جراحي كرديد (تعبير شاملو)، تمامي يك تن را مجروح كرده ايد؛ و با مجروح كردن يك تن، يك تاريخ را مجروح كرده ايد.
شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸
چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸
سبز.... تويي كه سبز مي خواهم
دارم فكر مي كنم به اسمها
اسمهاي آدمها
و بعد فكر مي كنم به چشمها
چشمهاي آدمها
و به اينكه چطور گاهي چشمهايشان
اسمهايشان را انكار مي كنند
كه چشمهايشان انعكاس خود خودشان است ... خودكرده هايشان
اما اسمهايشان شايد كلمه ايست كه روزي زني يا مردي
آرزوهايش را با آن به صداي بلند خوانده است
كه حالااين چشمها ميگويند كه آن آرزو ها براي هميشه بر باد رفنه اند
سهشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸
اين ابتداي ويراني است ..................
و فكر كن گنجشك كوچكي كه توي يك حباب شيشه اي حبس است
و ديواره نازك حباب دل كسي است انگار
یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۸
دو سه تا نفس تا زمستان ...
آرام مي نشينم توي تاريكي
عين روزهايي كه انگار توي آنها هيچ كس را نمي شناختم ...نه تو را ...نه او را ...نه هيچ كسي را
حالا آن روزها مثل خاطرات مرده اند ...گناه من نيست كه فراموش نمي كنم ... اما ديگر زنده هم نيستند
دلم برايت تنگ نمي شود خوب زور كه نيست ... اما همين دو سه روز پيش تر ها بود كه خواب ديدم برايم نامه نوشته اي
نمي دانم اين خواب بيشتر آنچيزي بود كه خودم دلم مي خواست يا چيزيهايي كه از بس كه دل تو مي خواستشان فرستاده بودي به خواب من
نامه هايي روي صفحه هاي سفيد و روشن
سه تا بودند
اوليش يك جور مرا ببخش بود به زبان خودت ...يك جورِ مغرور ي كه چون من هميشه سبكسر بودم در برابرش دندانهايت توي دهنت درد مي گرفت
دوميش يك جوربازي بود از همان ها كه دوست داشتي هميشه با هم تا آخرشان برويم و هيچ كس حق خسته شدن نداشت
سوميش هم يك جمله بود... نوشته بودي " با من حرف مي زني ؟"
توي تخت همين طور درازكشيده و چشم به سقف دوره شان مي كنم بعد پا مي شوم بيايم اينجا تا نامه هايت را ببينم ...اينقدر واقعي بودند كه شك ندارم اين اتفاق توي بيداري هم افتاده است
مي آيم ...هيچ چيز نيست
من هنوز اما شك ندارم
عين روزهايي كه انگار توي آنها هيچ كس را نمي شناختم ...نه تو را ...نه او را ...نه هيچ كسي را
حالا آن روزها مثل خاطرات مرده اند ...گناه من نيست كه فراموش نمي كنم ... اما ديگر زنده هم نيستند
دلم برايت تنگ نمي شود خوب زور كه نيست ... اما همين دو سه روز پيش تر ها بود كه خواب ديدم برايم نامه نوشته اي
نمي دانم اين خواب بيشتر آنچيزي بود كه خودم دلم مي خواست يا چيزيهايي كه از بس كه دل تو مي خواستشان فرستاده بودي به خواب من
نامه هايي روي صفحه هاي سفيد و روشن
سه تا بودند
اوليش يك جور مرا ببخش بود به زبان خودت ...يك جورِ مغرور ي كه چون من هميشه سبكسر بودم در برابرش دندانهايت توي دهنت درد مي گرفت
دوميش يك جوربازي بود از همان ها كه دوست داشتي هميشه با هم تا آخرشان برويم و هيچ كس حق خسته شدن نداشت
سوميش هم يك جمله بود... نوشته بودي " با من حرف مي زني ؟"
توي تخت همين طور درازكشيده و چشم به سقف دوره شان مي كنم بعد پا مي شوم بيايم اينجا تا نامه هايت را ببينم ...اينقدر واقعي بودند كه شك ندارم اين اتفاق توي بيداري هم افتاده است
مي آيم ...هيچ چيز نيست
من هنوز اما شك ندارم
من كه گير بگو نگو نيستم ...ميداني.... ميگويم كه از آن روز خيلي دلم مي خواهد باز هم حرف بزني و وقتي من دارم جواب ميدهم از شدت هيجان كه نمي تواني حرفت را يك كمي نگه داري نوشتن مرا قطع كني و حرفهاي خودت را بزني بعد هم هر دو سه جمله يكبار بگويي :
"اگر عاشقت نبودم ...".و من هي انگار نه انگار اين جمله را ديده ام از روي حرفت بپرم و و خوب هيچ چيز نگويم چون من كه عاشقت نبودم زور كه نيست
هنوز هم اين جمله ها و معنيش براي من حكم زندگيم را دارند نه خيرات شب جمعه گدا هاي سامرا
من ساده و كوچك از اين حرفهايت مي گذشتم كه بگذريم ونمانيم
كه من و تو هم محكوم به گنديدن نشويم
مي خواستم برويم ...تا انجا كه مي توانيم برويم ...اما توي تو اندازه من آزاد نبود ولي باز هم يك جور خوبي بود
اينجا تاريك است و تو اصرار داري كه من هيچ هم تنها نيستم و اينقدر هم صبر نكردي كه بفهمي تنهايي از آنچه تو اسمش را گذاشته بودي تنهايي باز هم مي تواند بزرگتر باشد
نوشتم كه ثبت شود توي يك گوشه تاريكي از دنيا
كه سكوتِ من خشت شعرهاي تو شد و بندكش خوابهاي خودم اگر
نميشكنمش....
شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۸
گاهي ...
به عقب ورق نمي خورد ...
گم شده است ميان اين همه سياهي ...ماهي ....
به عقب ورق نمي خورد اما...
آبي
گم شده است ميان اين همه سياهي ...ماهي ....
به عقب ورق نمي خورد اما...
آبي
چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸
پرنسس پا برهنه راهپله ها
يك چيزي هست اينروزها ....از اين چيزهايي كه خيلي هم تازه نيست ...اما يكهو بعد از مدتها مي فهمي كه هست
چراغهاي سنسور دار ِ راه پله را تازه كشف كرده ام .......
وقتي كه خيلي دارم مي روم آن دنيا
مخصوصا توي تاريك روشن عصر كه دنيا تنگ تر مي شود
مي دوم توي راه پله ها
هي مي دوم پايين
هي مي دوم بالا
هي چراغها به خاطر من روشن مي شوند...عين كارتونها
سرم به گيج گيج مي افتد
چشمهايم را مي بندم ...لرزش مردمكهايم را از خزيدن خوشحالي توي تنم حس مي كنم
فريم بعديش مي شود اينكه
با دستو پاي باز خودت را از پشت پرت كني روي چمن ها
با نفس نفس زدن هايي كه سينه ات از ان بتركد
سهشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸
Full Moon
توي اتوبان ِ شب
فرو رفته ام توي صندليم
چشمهايم مانده است رويش
زير پوست سر انگشتهايم يك چيزي -يك كلمه اي -دارد مي سوزد
يك چيزي كه مي تواند تو را ببرد....جوري كه دلت ديگر هيچ چيز توي دنيا نخواهد
كه بخواهي بعد آن لحظه مرگ باشد .....مرگ ....فقط مرگ...
مي بينمت كه دلت مي لرزد ..دلت ميريزد
سرم را تكيه داده به پشتي صندلي تكان ميدهم
چشمهايم را مي بندم
دستهايم را مشت مي كنم و فشار ميدهم
آتش را داغ داغ فرو ميدهم ...تنها تنها
it was like.... i could fight the moonlight
شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸
دوشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۸
از هوش مي
معشوق جان به بهار آ غشتهء مني كه موهاي خيست را خدايان به سينه ام مي ريزند وَ مرا خواب مي كنند
يك روزَمي كه بوي شانه ء تو خواب مي بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته مني ......... تو شانه بزن !
هنگامه مني
من دستهاي تو را با بوسه هايم تـُك مي زنم
تو در گلوي من مخفي شدي
صبحانهء پنهاني ِ مني وقتي كه نيستي
افتادني كه مرا مي افتد .....هنگامه مني !......هنگامه مني كه مرا مي افتد
آغشته مني معشوق جان به بهار آغشتهء مني ............تو شانه بزن !
من هيچگاه نمي خوابم از هوش مي روم
و مي روم از هوش مي ......اگر تو مرا ......تو شانه بزن !.....از هوش مي ........
(تهران - چهار صبح )
يك روزَمي كه بوي شانه ء تو خواب مي بَرَدَم
معشوق جان به بهار آغشته مني ......... تو شانه بزن !
هنگامه مني
من دستهاي تو را با بوسه هايم تـُك مي زنم
تو در گلوي من مخفي شدي
صبحانهء پنهاني ِ مني وقتي كه نيستي
افتادني كه مرا مي افتد .....هنگامه مني !......هنگامه مني كه مرا مي افتد
آغشته مني معشوق جان به بهار آغشتهء مني ............تو شانه بزن !
من هيچگاه نمي خوابم از هوش مي روم
و مي روم از هوش مي ......اگر تو مرا ......تو شانه بزن !.....از هوش مي ........
(تهران - چهار صبح )
اشتراک در:
پستها (Atom)