همیشه همیشه یک جایی میرسد که باید چشمهایت را ببندی و بگویی : دیگر تمام شد
این جا ها معمولا کسی از تو نمی پرسد چقدر این تمام شدن ها دارد روح و جسمت را می تراشد و می کاهد ....هر کسی دارد درتمام شدن تو به آن چیزی فکر می کند که خودش می خواست و شد یا نشد
دلم برای راه رفتن های آخر شب تنگ است
دلم برای آن حرف های تند تند مان از زور سرما
دلم برای آن وقت هایی که ساکت می شدم
و تو توی آینه نگاه می کردی
و می گفتی ....خانم ماه حالشون چطوره ؟
و آن سکوت در لحظه به لبخندی می شکست
حس می کنم که دارم توی هاهویی که اسمش زندگیست غرق می شوم
و حس می کنم که کار دیگری هم نمی شود کرد.. چون آنهایی که دارند مرا غرق می کنند را دوستشان دارم اینقدر که دارم قلپ قلپ آب را قورت می دهم و اصلا حالیم هم نیست
باد کرده ام ....... از بس که آب خوردم باد کرده ام
از بس که راه رفتم و فکر کردم و حرف خوردم ...باد کرده ام
از بس که هی طناب لنگر را از یک جایی بریده ام و فرو رفتم ....باد کرده ام
از بس که هی نخوردم و مست کردم و به درو دیوار خوردم سیاه و کبود و باد کرده ام
از بس که هی.....هی
حالا دیگر باید بروم
این هم تمام شد ...نمی دانم دیگر از این به بعد بشود بیایم اینجا به همین راحتی
در را باز کنم .....سرم را بکنم توی هوای تازه سرد ....و دیوانه وار نفس بکشم .....بکشم ...بکشم ....تا ریه هایم بسوزد از سرما ... و من سبک شوم ..... مثل یک ماهی که روی آب آمده است