چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵

برای تو ......برای تو.........برای تو ....که مستی ات دارد می پرد

همیشه همیشه یک جایی میرسد که باید چشمهایت را ببندی و بگویی : دیگر تمام شد
این جا ها معمولا کسی از تو نمی پرسد چقدر این تمام شدن ها دارد روح و جسمت را می تراشد و می کاهد ....هر کسی دارد درتمام شدن تو به آن چیزی فکر می کند که خودش می خواست و شد یا نشد
دلم برای راه رفتن های آخر شب تنگ است
دلم برای آن حرف های تند تند مان از زور سرما
دلم برای آن وقت هایی که ساکت می شدم
و تو توی آینه نگاه می کردی
و می گفتی ....خانم ماه حالشون چطوره ؟
و آن سکوت در لحظه به لبخندی می شکست
حس می کنم که دارم توی هاهویی که اسمش زندگیست غرق می شوم
و حس می کنم که کار دیگری هم نمی شود کرد.. چون آنهایی که دارند مرا غرق می کنند را دوستشان دارم اینقدر که دارم قلپ قلپ آب را قورت می دهم و اصلا حالیم هم نیست
باد کرده ام ....... از بس که آب خوردم باد کرده ام
از بس که راه رفتم و فکر کردم و حرف خوردم ...باد کرده ام
از بس که هی طناب لنگر را از یک جایی بریده ام و فرو رفتم ....باد کرده ام
از بس که هی نخوردم و مست کردم و به درو دیوار خوردم سیاه و کبود و باد کرده ام
از بس که هی.....هی
حالا دیگر باید بروم
این هم تمام شد ...نمی دانم دیگر از این به بعد بشود بیایم اینجا به همین راحتی
در را باز کنم .....سرم را بکنم توی هوای تازه سرد ....و دیوانه وار نفس بکشم .....بکشم ...بکشم ....تا ریه هایم بسوزد از سرما ... و من سبک شوم ..... مثل یک ماهی که روی آب آمده است

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵

از نوشته های یک دختر کوچک روی یک کاغذ بلند2

شاید نوشتن هم مثل حرف نزدن باشد ،مثل حرف نزدن با هیچ کس
مثل اینکه یک هو دیوانه می شوی و تمام اینباکس ات را از یک نفر پاک می کنی تا از او پاک شوی و رها ...و رها .... و رها... و حس می کنی از این به بعد باید خودت را از خیلی چیزهای خوب محروم کنی....
خیلی ها به این می گویند یک لحظه جنون
اما من به این می گویم حماقتی که در ذات بشر جاری است که حتی در لحظه های خوب سعی می کند یک کاری کند که پدر خودش را در آورد ...اما خوب بعضی وقتها هم کم می آورد .
شاید هم این همان مرضی است که هیچ کس نفهمید و همه گول خوردند

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

برای کسی که یک بادبادک را بیشتر از لواشک دوست داشت

تورا چون بادبادک دوست دارم
مثال پول قُلک دوست دارم
تو گفتی بچه ای ، باشد ولی من
تورا بیش از لواشک دوست دارم

یکشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۵

از نوشته های دختری کو چک روی یک کاغذ بلند

نمی دانم.....نمی دانم کدام خدا در تومی زید که هر چه من بیشتر زمین را به هم می ریزم ....هر چه بیشتر طغیان می کنم ... تو بیشتر آسمان را به من می بخشی با دستهایت که انتهای امنیت اند . اینجا فقط یک کلام است که اگر روزی نبودم می خواهم تو آن را بدانی : «آن» تو بودی و هستی در من تا بود و هستی هست در من .......حتی اگر پاره پاره کردمت با گدازه های وحشی انفجار های مدام هستی ام

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵

دستهایت را باز می کنی؟

باد می تواند مست باشد
هیچ می تواند هست باشد
آفتاب می تواند گَََرَد باشد
آتش می تواند سنگ باشد
باران می تواند مرگ باشد
آمد می تواند رفت باشد
دل می تواند تنگ باشد
دل
می تواند
تنگ
باشد
"و جدار دنده های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می ترکد"
دستهایت را باز می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵

آن آتش

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند ...................هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش.............. پنهان ز دیده گان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود......................بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن ازآن به که زیر لب.....................بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع.............بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید .. او که به لطف و صفای خویش......گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خنده مارا ز لب نشست.................کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست..............زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم ...ما که طعنه زاهد شنیده ایم................... .مائیم ...ما که جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب............ ........زین هادیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید..................گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق.............نام گناهکاره رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان............. ........ در گوش هم حکایت عشق مدام ما
"هرگز نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق...............ثبت است بر جریده عالم دوام ما

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

ما یکد گر را با نفسهامان

ما یکد گر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلوده تقوای خوشبختی
=================
شبهای ماه رمضون بود که اوون کتاب و برام هدیه اووردی که
"حقیقت دری است"
شبهای ماه رمضونه که فقط می تونی باز بشی....... باز ......باز ......رها...... که آب حیات عشق رو یک نفس سر بکشی
و من هنوز منتظرم که تو هی چیزهایی رو که می دونستم و خوب می دونستم ، یک جورتازه ای برام معنی کنی، یک جوری که حس می کنم اصلا تا حالا اون چیزا رو نمی دونستم .
شاید برای حس مداوم لذت نگاه کردن از توی چشمهای توست ، که دلم می خواد چشمامو برای یک مدت طولانی ببندم ....ببندم
شاید ...
=================
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا همچون دری بر لحظه های بعد می بنددند
شاید .....
دیگر نمی بینم .

دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵

مائیم همیشه شاد بی ما

مارا سفری فتاد بی ما ...................آن جا دل ما گشاد بی ما
آن مه که ز ما نهان همی شد ...........رخ بر رخ ما نهاد بی ما
چون در غم دوست جان بدادیم ........ما را غم او بزاد بی ما
مائیم همیشه مست بی می ...............مائیم همیشه شاد بی ما
ما را مکنید یاد هرگز.....................ما خود هستیم یاد بی ما
بی ما شده ایم شاد گوییم .................ای ما که همیشه باد بی ما
در ها همه بسته بود بر ما ...............بگشود چو راه داد بی ما
با ما دل کیقباد بندست ...................بنده ست چو کیقباد بی ما

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

آمده​ام که سر نهم عشق تو را به سر برم........ ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده​ام چو عقل و جان از همه دیده​ها نهان...... تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده ام که رهزنم بر سر گنج شه زنم............ آمده​ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن........ گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم .... اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند......... پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته​ام...........وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من.....گفت بخور نمی​خوری پیش کسی دگر برم

شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵

لعنت به بارانه .....به اصفهان ......به این موجودی که درمن است و اینهمه ز من جدا

فکر کن تمام یک روز و بالای میز ...روی صندلی ها ...آویزون از نرده های ایوون برقصی و جیغ بزنی و بخندی با صدای بلند .این ور و اونور بپری درست مثل یک توپ اسکواش که هی به درو دیوار می خوره و ککشم نمی گزه و سرعتشم سرسام آور زیاد می شه و میشه و میشه یک جوری که دیگه چشم هیچ کس نمی بینتش.
آقای نجار : وروج..... از فردا ورزش و حتمی بری ها
یک روزم مثل الان حتی نمی تونی مغز تو وادار کنی که به این فکر کنه که باید دست و پا تو تکون بدی و جم بخوری
absolutly zero خود صفر کلوین .
لعنت به تو که منو کشف کردی . به این سرازیری ها . به پرت شدن از آسمون هفتم به ته بحر المیت.

چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵

به باران که دلم بی وقفه هوایش را می کند

دایی بارون
باورت می شه 2 سال شد؟
دیوانه، مهربان ترین ، بود
ناتاناییل، فرشته کوچک ، بود
پیامبر،عزیز ترین ماه، بود
ماه بود
یک کیک کوچک قلنبه بود
دوتا فشفشه بود
بارون از اون سر دنیا اومد
نخورده مست دو تا کوچه اونور تر بود و نیومد
هشت آبان بود