پشت پنجره دارد برف می بارد
دلم
مثل لب ِ بخار کرده لیوان چایی در سرما
دلت
تنگ ِ تنگ عین سیگار نصفه مانده لب دیوار
پرده ای از جنس لابیرنت
بیا بیا این بازی خداحافظیست
زاویه غمزده
متن را خودم برایت پیدا می کنم .... خوب می شویم ..می دانم
گفتگو های پس از دونفر
فقط پنج شنبه جمعه ها ...فقط ..وقت مان کم است
ملکه زیبای زشت
تو باشی من دلم قرص است دادها را نمی شنوم
کاغذ پاره های ورزیل
بیا ببین بی خانه هم می توانیم ...هر جا ...بی کسِ بی کس هم می توانیم
چوب بدستهای زیبا
پشت سرت دریاچه روبرویت کوه ..بگذار برف همین طور ببارد ...جاده ها را اشک های من باز نگه می دارد
رقص ماه و پلنگ
بخواهی همه تکه پاره ها را به هم می چسبانم ...بخواهی غایب می شوم ..دستتو بده به من
نا کجا آبادِ شش گاه
تو که از اول می دانستی که نمی شود ... پاشو چمدانت را ببند ...پاشو ببین هنوز هم می شود
فقط یک گلوله ولگرد
درد گرفته ای ...توی چشمهایت همه چیز نوشته ...اما کسی زبان مادریت را نمی داند
پیر -درخت-بکت
کجایی ؟ توی اتوبان همت ...تو یک ساعته تو اتوبان همتی ؟؟؟؟؟؟تو که بلد نبودی بیخود کردی گفتی می تونم
آخرین محاکمه سیاه
از پاهای برهنه ات شرمنده ام ...از آنهمه رفاقت بی دریغت به کسی که نمی فهمیدش
یک- دو درد نمی گیره
به خاطر من بیا ...تو نبودی که اصلا حرفی نبود ...
دریچه ای به یک خاکسپاری
اگریک روزی رفتیم و گم شدیم و مردیم ... اگر بعدش به معاد اعتقاد داشته باشیم ...تا بینهایت وقت داریم که بشینیم و تله نمایش نامه بنویسیم
اگر یک روزی ....