دوشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۶

خوابهاي رنگي ام را

جنون تسليم گرفته ام...بس كه جا نشدم در كلمه ...در دنيا ...در هر چه لعنت بر آن
بگو...چشم... نگو...چشم... نرو...چشم... برو...چشم... من....چشم... تو ...چشم ... بخواب...چشم
شمع هاي روشن روي آبهاي تاريك رودخانه لي لي مي كنند ...پلك هاي پرم خواب هاي سياه سفيد را پس مي زند
بِكِش ...چشم
تمام پروانه هاي دنيا درآب دهن چسبناك يك عنكبوت مي ميرند
نكش...چشم
من... من... مثل قطره هاي آب روي تن دو دقيقه اي ِ يك قاصدك
فقط يك ثانيه ...چشم
تو...تو...چهار چوب ...در ... ديوار ...صندلي ِ كهنه و تنهاي پدر بزرگ
فقط كناردرخت ِزيتون يا انجير...چشم
گچ صورتت بد جوري ريخته ...اينجا سلول انفرادي دارد...نه؟
نترس ...چشم

شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۶

ا...ه...ت..ن

تنهايي من هميشه از دستهاي تو بزرگتر است...
تنهايي تو هميشه دنبال دست هاي من ...

یکشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۶

آخرين جايي كه ديگر نيست

گوله گوله اشك مي ريخت...پشت اون در سبز بزرگ وايساده بود ..زمين و نگاه مي كرد وپاي راستش رو در جا تكون مي داد .برف تا قوزك هاي پاهاش اومده بود بالا و كم كم ديگه انگشتهاشو حس نمي كرد ...
دستش رو با لرزش بالا آوورد و زنگ و زد ... منتظر همون صداي پير و بي حوصله پيرزن بود.... كه مثل هميشه بگه : الان وقت عموم نيست درو باز نمي كنم و بعد فقط صداي هق هق و پشت اف اف بشنوه و بگه : حا لا چرا گريه مي كني ...و دوباره فقط بشنوه : "خواهش مي كنم ..." چند دقيقه بعد پيرزن درو با صداي غژغژ باز كنه و بگه : بيا تو.... بيا .... داري از حال ميري كه ؛ براي .... او مدي؟ و فقط دو تا چشم بي اختيار ببينه كه نگاهش مي كنن و به علامت نه سر تكون مي دن و قفط بشنوه : به خاطر ِ خودم
اما يك هو صداي سرد و خشن يك مرد توي اف اف پيچيد : بله ... چي مي خواين ؟
با صدايي كه از شدت هق هق در نمي اومد گفت : مي شه درو باز كنين
مرد جواب داد : نه ...بعدِ ساعت پنچ
مي دونست كه اونوقت ديگه برنمي گرده گفت : مادرتو ن هميشه در روبرا م باز مي كرد
صداي آهني مرد جواب داد : عمرشو داد به شما
ديوانه وار اما خاموش ضجه زد : من و مي برد توي اتاقش
صداي مرد با مقاومتي كه ديگه نداشت گفت : حالا چرا گريه مي كني
سرش گيج مي رفت و صداي پاره شدن ِ بند هاشو مي شنيد ؛ آروم جواب داد : خداحافظ
دور كه مي شدحس ميكرد كه انگار داشت توي برف ها حل مي شد ...صداي غژغژ در آهني رو شنيد
بر نگشت ....نگاه جوينده مرد رو حس كرد و خون ...خون كه توي سرش فقط طنين يك واژه بود ...خداحافظ ...خداحافظ

شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۶

هر شب بيراهه ها را تا تو مي دوم

مانند باران هاي ديوانهء پاييز
گير كرده ام در ناودان هاي گرفته ات

بند آمده.. بند بند تنم در ريز و تند ِخوردنت به بلورِ بودنم
از هوش رفته گيسوانم ...سنگين..سياه..در دستهاي بسته ات

كوچه هاي شب را آهسته راه مي روم
هم آغوشي با مرگ است كه زندگي ام شده است
لحظه هاي..... آرام ِ.....ا
مردمك هاي آزاد من در چشخانه هاي مكنده تو
سرگردان از دور ها ... آن دورها...
از بيراهه
تويي كه هيچ نمي شناسمت
در را برايم باز مي كني ؟
ِ

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

زير تيغ

تو شبدر دوست داشتی، من يونجه
اين شد که شير تو بيشتر شد
آدمها هم بيشتر دوستت دارند!

حالا بگذار از اين گيت بگذريم...
نشانت می دهم گوشتِ کی خوشمزه تر است!

دوشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۶

آرام وحشي مي شوم

ده –ده –ده- ده- ده-ده-ده
-قول ميدي كه يادت نره خانوم خانوما؟
(شانه هايم را آرام و آزاد بالا مي اندازم )

اصلا نمي دونم هنوز از كِي اومدي و چي كاره اي تويِ من ....
اما اونشب صدات كه تو گوشم پيچيد حس كردم دارم آروم آروم گرم مي شم
يك جمله ام امانت موند پيش ِ تو ... تا هميشه و فقط پيشِ تو ...
يكي بايد اينو مي دونست تا از خودم آروم شم ...اون يكي هم تو شدي
حالا صبر ميكنم ...صبر مي كنم تا ببينم چند روزو چند ماه و چند سال ِ ديگه مي فهمم كه تو هم اون فيلِ ِ به اون گندگي رو تو شكم ِمار به اون گندگي نمي بيني و بهم مي گي : خوب اين كلاهِ ديگه بچه