امروز، برگشتنه، پیاده که می آمدم جلوی خانه مان(!) توی بهستان سوم ایستادم. ایستادم و... زل زدم به دیوارها؛ به آجرهای قرمز و ایوانکهای روهم روهم اش، مشرف به خیابان! می دانی چه دیدم؟
تار و آبمیوه و بوسه و باران... دیدم.
توی گلوم چیزی بود...از شوق؛ نه غصه نه بی تابی نه ناراحتی و دیوانگی... از شوق، از شوق!
انگار همه التماس چشمهام ریزریز شده بود ریخته بود توی گلوم جلوی حرف زدنمو می گرفت و انعکاس خرده های ریز درخشانش باز دوباره در چشمهام...!
نمی دانم چه قدرتی دارد:عشق! چه ضربدستی چه زوری چه جاذبه ای چه مغناطیسی دارد... که چنین بی واسطه ما را بهم وصل می کند. و راحت می گویم عشق: ع ش ق!
کاشکی امروز بعد از آن اتفاق فوری سرت را روی سینه ام می گذاشتی ورووجک! یا روی شانه ام و فقط صدایم می کردی. اینطور زودتر حس می کردم که در تو تنیده ام. گیرم که راست می گویی: نمی شد! آری نمی شد.می دانم، می فهمم. ای کاش دستکم صورت احساس بر سینه ی معنایم می نهادی... تا بار تکیه ات را بر دوشم حس کنم. گیرم که نمی شد...: ایکاش صدایم می زدی به نام. می دانم... می فهمم.
در دلم بود که پناه تو از مردک به من باشد نه در دوری از من نازنین! همین!
گفتم این را که گفته باشم... از همان گفتن ها که می دانی!
و بگویم:
طعم بارانهای گاه و بیگاه با توام را، عطر نغمه ی هیچ سازی در بالاترین ایوانها ...
...
...
ندارد!