چهارشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۹۹

همه سنجاقک های پشت شیشه تصادفا واقعی هستند -پنج

چشمهایش را که باز می کند شب است ، توی ادامه همان اشک و لرز خوابش برده است ،همان طور که به پهلو رو به دیوار خوابیده  روی نیم پهلو بر می گردد که می بیند دراتاق نیمه باز است ، همان وحشت مسخره باز توی تنش می دود ، آرام به پشت می لغزد که این بار وحشت واقعا خشکش می کند ، مرد انگار که او هم توی اشک خوابش برده باشد روی زمین اتاق پایین تختش  به پهلو دستش را  زیر سرش گذاشته و  رو به او خوابیده است . 
هیچ لحظه ای توی زندگیش تا به حال این جور نبوده که اینقدر نداند چکار باید بکند ، نرم و بی صدا پاهایش را از تخت پایین می گذارد ، صورت مرد اینقدر نزدیک هست که گرمی نفسش را روی ساق هایش حس کند ، با خودش فکر می کند ، این جوری حتما بیدار می شد دوباره پاهایش را روی تخت می گذارد ... توی این فکر هاست که چطوری بدون بیدار کردن مرد از اتاق بیرون برود و اصلا چی شده که او آنجا روی زمین است و نکند اتفاق های دیگری هم افتاده و دختر اینقدر از خودش بی خود بوده که یادش نیست و اینها که یک دفعه صدای خفه ای از پایین تخت می گوید ...
- I really needed to talk to you , I know you may not want to ... but I am lost . 
دختر می داند‌که چقدر دلش می خواهد با مرد حرف بزند ولی یک چیز سختی توی سینه اش مقاومت می کند ‌و بی حس‌و‌سرد جواب می دهد : 
- One month ago I was scared and lost to my bones   ?! I am, still ...But you just don’t exist ...
مرد خودش را روی زمین به طرف تخت می کشد و پایین ملافه را  چنگ می زند و می کشد ...
- Don’t do that to me .... please 
دختر چشمهای داغش را می بندد و بغضش را فرو می دهد 
- You make me scared to death ...
مرد التماس می کند 
- I’ll never hurt you ...
بی اختیار یک صدای دردآلود از گلوی دختر بیرون می آید 
- Yes ... that  ,  I still remember very well ...like it was yesterday 
صدای هق هق از پایین تخت می آید ، دختر از ترس اینکه توان مقاومتش تمام شود به سرعت از  لبه بلند پایین تخت می پرد و از اتاق بیرون می رود ... 
بیرون طوفان و باد بر استخوان های خسته شله چوبی می کوبد ، دریا انگار چند قدم جلوتر آمده است . 

هیچ نظری موجود نیست: