شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۹

همه سنجاقک های پشت شیشه تصادفا واقعی هستند- سه

صدای لیوان مرد که روی پیش خوان  گذاشته می شود را در بین تلاش برای فروبردن هق هقش می شنود . و صدای نزدیک شدن قدم هایش را از قرچ قرچ کف پوش چوبی کلبه دنبال می کند، حالا دیگر اشک به پهنای صورتش می ریزد . مرد با فاصله،ولی نزدیک تر از همیشه توی این یک ماه ، پشتش می ایستد . پهلویش را به دیوار تکیه می دهد و انگار که جان بکند با صدای خش دار و خشک در می آید که :
-  I am sorry . 
سکوت و اشک دختررا با خود برده است  ، با تردید صورتش را نیمه برمی گرداند و نیم رخ به مرد نگاه می کند و نمی کند، مرد شانه اش را به دیوار تکیه داده و دست هایش را توی جیبهای جلوی شلوارش کرده و یک دردی هم انگار پیشانیش را در هم کشیده باشد چشمای منتظرش را به دختر دوخته است . 
دختر دستهایش را دور بدنش تنگ می پیچد و آرام می گوید :
-I undrestand.
بعد دقیقا همان کاری را می کند که یک ماه است با خودش تمرین کرده که اگر این لحظه آمد ، نکند .
با قدم های مردد و شانه های فرو رفته در لرز از کنار مرد به بی ردی همان  باداستوایی میگذرد و خودش را به اتاق می رساند و در را می بندد.
صدای سر خوردن هیکل مرد روی دیوار و افتادن سنگینش روی زمین می آید .حالا همه تصویری که دختر می بیند آن لحظه ایست که در حال رد شدن و فرار کردن از کنار مرد،انگار او دستش را جلو آورده بود تاادامه دامنش رااز دست باد بگیرد و نگذارد که برود. 

هیچ نظری موجود نیست: