جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۹

همه سنجاقک های پشت شیشه تصادفا واقعی هستند - دو

آب را می بندد و همین طور چند دقیقه توی سکوت مرطوب غرق می شود ، صدای باز و بسته شدن در ورودی را می شنود ... حالا مرد بیرون رفته است ، آرام آرام خودش را با احتیاط از حمام بیرون می خزاند و اطراف را با چشمهایش می گردد، باد گرم استوایی توی پرده های کتانی سفید می رقصد و چرخ زنان دور بدنش می پیچد و گرمش می کند، توی اتاق‌ کند و بی تلاش لباس هایش را تنش می کند انگار که هیچ کس و هیچ چیز در انتظارت نباشد.. بیرون که می آید در ورودی نیمه باز است ، ناخودآگاه مکث می کند و تردید کف پاهای برهنه اش  را به زمین می دوزد ، بعد توی فکرش به احمقانه بودن حس تردید و ترسش می خندد ، بعد از یک ماه ؟؟ 
کتری برقی هنوز داغ داغ است ، تی بگ را  با بی میلی تو لیوان می اندازد و آب داغ را رویش می ریزید  همین طور که به صدای ریختن آب داغ توی لیوان گوش می کند چشمهایش را بالا می آورد و بیرون را با نگاهش می گردد؛ به چای  دم کردن های صبح  توی آپارتمان کوچک خودش فکر می کند. عطر گس‌ چای دم کرده تمام ذهن دلتنگش را پر می کند، چقدر دلش برای کوچک ترین جزییات تنگ شده است .
تا چشم کار می کند شن و شن و شن های سفید و آب بی نظیر و شفاف و فیروزه ایست ، توی چرخش نگاهش ناگهان مرد را می بیند که روی پله های دم در ورودی لیوان به دست نشسته است ، بی اختیار قلبش می ریزید 
چشم‌هایش را می دزد ولی همزمان نگاه سنگین و ساکت مرد را که انگارهمیشه با یک ته مایه ای از خشم همراه است ، روی تمام وجودش حس می کند ، یک مدتی همین طور میخکوب،  سنگینی نگاه مرد را تحمل می کند. ولی انگار صدای استخوان هایش در آمده باشد؛ فرار می کند به طرف دیگر اتاق و درپناه پنجره بی نگاه می ایستد . بی اختیار اشک هایش زیر فشار می ریزد  . می داند که دیر یا زود کسی باید این سکوت را بشکند ولی این را هم می داند که این  بار آن یک نفر او نخواهد بود.

هیچ نظری موجود نیست: