پنجشنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۹

دوشنبه که بود

عمو محمود هم رفت
هر چه هم که بنویسم... بهار
دیگر او نیست که دستهایش را از پشت حلقه کند دورم
خطم را سر مشق کند و هزار بار بنویسد بهار و
آخرش هم بگوید : آخرش هم به قشنگی تو ننوشتم دختری
حالا بی دستهایت مشتم را بسته ام پر از خاک سرد
و تمام آن هزار چلچله ای که از روی خط من نوشته بودی
توی انگشتهای کوچکم از غصه و سرما مرده اند

سه‌شنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۹

... I really hear or i'm dreaming


حس این که لحظه لحظه یک بخشی از زندگیت را ...آن توی توی توی خودت را توی یک صحنه هایی از فیلمی ببینی
خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم که از شدت فشار مجبور باشم پاز را بزنم که بتوانم نفس بکشم عین اینکه هر پنج دقیقه یک بار سرم را از زیر آب بیاورم بیرون واز مرز خفگی دوباره شروع کنم با یک نفس عمیق ... پنج دقیقه زیر آب را کسی نمی تواند ..هیچ کس نتوانسته است
بد تر از همه آن صحنه هایی که نینا در مقابل  فریاد های توماس بی قرار می شود ..آن یک کلمه "متاسفم "اش لحظه های نابودی من است و فرار و فرار و فرار کردن هایم


The man telling her that she's got to go and leave, after she is spending best part of her life time struggling for being
Nina (devastated): Ok, thank you
Man opens the door to shows her she is to go out, she faced to the door to go and right at the door man closes the door and keeps her in
Man: That's it???? You’re not gonna try to change my mind?
You must have thought it is possible otherwise what are you doing here with all the whole doubt
Nina: I came to ask for the part
Man: well, the truth is when I look at you; all I see is white swan,
Yes, you are beautiful, fearful, fragile, ideal casting [for the white swan]
But the black swan!!??
It is a hard fucking job to dance both
Nina (whispering): I can dance the black swan too
Man: Really?
In 4 years every time you dance I see you obsessed by getting each and every move perfectly right but I never see you lose yourself, EVER!!!
All the discipline for what?
Nina (whispering quietly): I just wanted to be perfect
Man: you what????
Nina: wanna be perfect
Man: perfection is not just about control, it is also about letting go, surprise yourself so you can surprise the audience
Transcendence ...and very few have it in them.
Nina: I think I do, I...
Man stop her talking by kissing her, and she bites the man to escape although she know her being is in his hands


پی . اس : این نوشته ها معنیش این نیست که فیلم عالی بود
(Black Swan -2010- Darren Aronofsky )
پی . اس. اس : به یاد تو ... به یاد آن لحظه شفاف ... به یاد آن همه که هم پیشت بودن را دوست داشتم هم دوست نداشتم ...یک جمله دیگر می نویسم که یک روز تو مثلش را وقتی که روی آن صندلی ها نشسته بودیم به من گفتی

The only person standing in your way is you , it's time to let her go ....lose yourself...when it comes to a woman you are so exquisite as no one is

دوشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۹

که آب زندگیم در نظر نمی آید ...حافظ ... تو ...ساعت 2 نیمه شب

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید

صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید

مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید

مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید

ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید

ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید

یکشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۹

گاهی حفظ ظاهرِ تقلبی ات عریان تر از گریه تا خود مرگ است

این هم یک جور تقلب بود
تقلبی نوشته شده روی یک جفت چشم کاغذی
که مثل موشک های نامریی بود
و تو آن ها را هر شب
روی سر یک مشت نَفَس ِمعصوم می ریختی
تنم از ترکش سوراخ سوراخ می شد
اما من از روی دست های تو
هیچ چیز نمی نوشتم ، این را خودت می دانستی
مرا این آسمان نا امن و موشک های کاغذیت
از پریدن محروم کرده اند
***
تمام این لحظه های سنگین
تمام آنچه حس می کنم
مثل درخت های تا آخر رفته زیر برف
که آن همه سفید
نگذارد مردم بفهمند
که تمام این نفس های ساکت
پر از حریق جنگل جنگل ابر و
آرام آرام اشک است

شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۹

Tiramisu

"Literally means "Pull me Up

دوشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۹

وقتی که می فهمی همه دلیل این است که یک نفر زیبایی را بلد نیست و زیبایی هم یاد دادنی و گرفتنی نیست

گناه این سکوت
این سکوت در مقابل کلام های محبت
تنها به گردن توست
که عین ریگ های روان و مهربان
داغ داغ ،دروغ می گفتی
***
زیبایی توی کلمه ها ی تنگ زندگی نمی کند
توی چشمخانه ها همیشه
زیبایی و دروغ ،دشمنان قدیمی تاریخند
آنجا که دروغ پیروز می شود
زیبایی جان می دهد و میمیرد
***
وقتی که توی چشمهایت را
شن های داغ و ماسیده پر کرده اند
سلامت واژه رنگ پریده ایست
و خداحافظی ات جایزه بدترین عکس سال را
با فاصله از رقبا قاپ میزند و میگیرد

چهارشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۹

وقتی که نیستی 8

زنگ زده ای و من هیچ نتوانستم توی خودم چیزی پیدا کنم که آن موقع بشود گوشی را با آن برداشت
اینجا باران نمی آید و من 100 تا صفحه را پر از نوشته های جویده جویده کرده ام
پیغام داده ای که برایت از خودم بنویسم راستش را بخواهی از خودم نوشتن این روزها سخت ترین کاری شده است که بشود از من خواست .. اینجا تبدیل به دفتر طرح های کوتاه از فکر ها و ایده هایم شده است عین همان که گرافیست ها دارند ها؛ مثل همان
بیشتر دارم لحظه ها را نقاشی می کنم تا بنویسم
حس ها؛ تویم به ثانیه نمی کشد عمرشان و می میرند یا که اصلا می پرند و انگار ازاول هم نبوده اند که هی" من؛ کی، چی، کجا "می شوم
یک مدتی است که در برابر هیچ چیز مقاومت نمی کنم
دور و برم آدمها هر وقت دلشان می خواهد می آیند سلام و کارهایشان و گاهی هم مثلا دلتنگی و و باز هم هر وقت دل خودشان می خواهد می روند و خداحافظ . من هم به رفتار هایشان فکر می کنم اما می گذارم راحت باشند و فکر کنند که لطف کرده اند و من هم هیچ نفهمیده ام
توی این یک ساله خیلی ها این کار را کرده اند من هم ساده و ساکت نگاه کرده ام به این رفت و آمد
با آنهایی هم که ماندنی اند مرگ امانمان نمی دهد
نوشته بودی که تو بی نیاز تر از اینی که این چیزها ناراحتت کند ، گیرم که این چهارتا استخوان و یک پیاله خونی که من هستم از محبت تو بی نیاز باشد اما از لگدت حتما دردش می آید (حالا خودت می دانی که فاجعه بزرگتر از یک لگد است )، نقل من هم همین است اگر نه این دخترک نازک تو جایی گیر نمی کند
نوشته ای که چه بلایی سر شکل و قیافه ام آورده ام این را هم نمی گویم :" اگه راستی مردی خودت باید بیای دنبالش بگردی "
یک چیز های دیگری هم هست که نگویم و ننویسم به نفع هر دویمان است ... اینقدر از من تا تو راه است که همه واژه ها لَنگ می شوند و آخرش باز ما میمانیم با یک مشت حرف لت و پارشده که آراممان نمی کنند
بگذار این را هم بگویم که این آخری ها یک کاری کرده ای که همه بیشتر از من بدانند که آرام و قرارت می رود وقتی که دلتنگ این دخترک می شوی ، می دانم که زود تمام میشود این روزها ودوباره تمام صحنه پر می شود ازتکراربی نهایت تصویر دخترکی که روی پاهای تو خوابش برده است
من با انگشتهایم روزها را می شمرم و اینکه دلم برای هزار ساعت حرف زدنت که حتی نمی گذاری وسطش یک کلمه بگویم" من یه دقه موچم " بعد تو بگی "تو که همش موچی " تنگ است .

یکشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۹

till i'm gathered safely in

وقتی دلت نیاید هیچ چیز بعد نوشته یک نفر بنویسی
حتی اگر خشم وحشی و اندوه خزنده دارند می خواهند که لهت کنند