شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

Midnight in Paris

Hemingway : Have you ever made love to a truly great woman?
Pender : Actually, my fiancee is pretty sexy
Hemingway : And when you make love to her,you feel true and beautiful passion, and you, for at least that moment, lose your fear of death
Pender : No. That doesn't happen.
Hwmingway : I believe that love that is true and real creates a respite from death,All cowardice comes from not loving or not loving well which is the same thing,And when a man who is brave and true looks Death squarely in the face,like some rhino-hunters I know, or Belmonte*, who's truly brave , It is because they love with sufficient passion to push death out of their minds until it returns as it does to all men And then you must make really good love again
Pender : i'll think about it .

* Belmonte was a Spanish bullfighter

از -تو- که حرف نمی زنم ؛از چه حرف نمی زنم

از اون حرفای تلخی که
خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره
همه حرفامونو میگه

جمعه، دی ۱۶، ۱۳۹۰

از - تو- که حرف نمی زنم ؛ از چه حرف نمی زنم

از باران...از باران...از باران که می آید «تو» می آیی

چهارشنبه، دی ۱۴، ۱۳۹۰

از - تو - که حرف نمی زنم ؛ از چه حرف نمی زنم

از آن حسی که سینه آدم را آنقدر باز می کند از بی قراری زیبایی که نمی دانی با نفست توی سینه ات چه کنی
از هزار تا چیز کوچک ...هر کدام زیباترین...هر کدام لطیف ترین ...هر کدام بی تکرار و بی نظیر

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۹۰

2mount-old (little- princess ) :week 1

You'll be amazed by her ability to communicate with a growing repertory of coos (musical, vowel-like sounds), smiles, and unique cries to express her different needs.
COO COO.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۹۰

یک چیز وحشی سرگردان

این می آید ...آن می رود ...نمی خوابم ...وقت نمی کنم خودم را توی آینه نگاه کنم ........اما فرقی نمی کند
آن حس دیوانگی هست ...همانقدر اصیل ...همانقدر سرکش ...همانقدر بی قرار
راه که می روم می نویسم این روزها؛ اما نمیشود که بیایم اینجا ثبتش کنم
همه می پرسند : دلت برای خودت تنگ نشده ؟ آن دخترکی که صبح تا شبش آنقدر شلوغ بود
آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟ که خودم آن تو دارد همان کارها را می کند همانقدر زنده ...همانقدر آزاد
که هر چقدر هم شرایط عوض شود از آن دل دل گنجشک وار توی سینه ام چیزی کم نمی شود
که آن جنون مقدس تباه کننده هی هر روز بزگتر میشود همان که انگشت هایم را از شعر پر می کند
اما آدم به دیگران چه بگوید ؟؟؟
آرامش توی لحظه های نوشتن است ...
حالا چه اینجا باشد ...چه وقتی دارم تند تند می دوم ...چه برای تو باشد ...چه برای دل خودم که چندان فرقی با هم نمی کنند

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۰