که را رسد که کند عيب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
چهارشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۶
شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶
جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶
سودای آن ساقی مرا باقی همه آنِ شما
گر سيل، عـالم پر شود هر موج چون اشتر شود
مرغـان آبـی را چه غم؟ تـا غـم خـورَد مرغ هوا
مـا رخ ز شـکر افروخـته با موج و بحر آموخته
زان سان که مـاهی را بود دريا و طوفان جانفزا !
پيرانه اندر هر سـری سودای ديگر می وزد
سودای آن ساقی مرا بـاقـی هـمه آن شـما
ای عاشقـان ای عاشقان امـروز مائـيم و شما
افتــاده در غـرقابـه ای تا خود که دانـد آشنا
ديروز مستان را به ره بربود آن سـاقی کُله
امروز می در می دهد تـا بـرکـند از ما قبا
ای رشـــکِ مـاه و مشــتری با ما و پنهان و چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخــر نگـويی تـا کـــجا
هر جا روی تو با منی! ای هر دو چشم و روشنی!
خواهی سوی مستيم کش خـواهی ببر سـوی فـنا
§§§
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسـد بـر می شـکافد کوه را
يک پاره اخضر می شود يک پاره عبـهر می شود
يک پـاره گوهر می شود يک پـاره لعل و کـهربا
ای طــــــالـبِ ديــدارِ او بنگـر در اين کهسار، او
ای کوه چون می خورده ای ما مست گشتيم از صَـدا
مرغـان آبـی را چه غم؟ تـا غـم خـورَد مرغ هوا
مـا رخ ز شـکر افروخـته با موج و بحر آموخته
زان سان که مـاهی را بود دريا و طوفان جانفزا !
پيرانه اندر هر سـری سودای ديگر می وزد
سودای آن ساقی مرا بـاقـی هـمه آن شـما
ای عاشقـان ای عاشقان امـروز مائـيم و شما
افتــاده در غـرقابـه ای تا خود که دانـد آشنا
ديروز مستان را به ره بربود آن سـاقی کُله
امروز می در می دهد تـا بـرکـند از ما قبا
ای رشـــکِ مـاه و مشــتری با ما و پنهان و چون پری
خوش خوش کشانم می بری آخــر نگـويی تـا کـــجا
هر جا روی تو با منی! ای هر دو چشم و روشنی!
خواهی سوی مستيم کش خـواهی ببر سـوی فـنا
§§§
عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان
هر دم تجلی می رسـد بـر می شـکافد کوه را
يک پاره اخضر می شود يک پاره عبـهر می شود
يک پـاره گوهر می شود يک پـاره لعل و کـهربا
ای طــــــالـبِ ديــدارِ او بنگـر در اين کهسار، او
ای کوه چون می خورده ای ما مست گشتيم از صَـدا
یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶
از گنجشکیدن در
آسمان در زمین نمی گنجد
ابنهمه آبی در آسمان نمی گنجد
اگر گاهی هم جمله با من شروع شود
دیگر در بین تو نمی گنجد
not sparrowd in your fist
ابنهمه آبی در آسمان نمی گنجد
اگر گاهی هم جمله با من شروع شود
دیگر در بین تو نمی گنجد
not sparrowd in your fist
شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶
امروزت را .....این لحظه ات را ...هر لحظه را
خداوند این دقیقه
دختر بچه بازیگوشی است
که در بین پروانه ها
پی سنجاق سرِِِِ سادهء دستهای تو می گردد
کار مشترکی از سید علی صالحی و یک ورووجک
دختر بچه بازیگوشی است
که در بین پروانه ها
پی سنجاق سرِِِِ سادهء دستهای تو می گردد
کار مشترکی از سید علی صالحی و یک ورووجک
وقتی که نیستی 7
صدایت که توی تلفن می پیچد ....حتی از دور خودش آرامشی است
اول از همه تو زنگ می زنی که ببینی هنوز کفش دوزکی در کار هست یا نه
هر چند که بی نیازم ....اما گرمم می کند
آرام توی تخت دراز کشیده ام
آرام ازدرد به خودم می پیچم
آرام آرام دارم به فرق ها فکر می کنم
به کسی که در لحظه نگاه می کند
به کسی که در لحظه چشهایش را می بندد
به کسی که در لحظه شانه هایش را بالا می اندازد
به کسی که در لحظه گرم ِ چشمهایش را بر شانه های لرزانی می پوشد
و به کسی که در لحظه لحظه دارد تمام می شود
اول از همه تو زنگ می زنی که ببینی هنوز کفش دوزکی در کار هست یا نه
هر چند که بی نیازم ....اما گرمم می کند
آرام توی تخت دراز کشیده ام
آرام ازدرد به خودم می پیچم
آرام آرام دارم به فرق ها فکر می کنم
به کسی که در لحظه نگاه می کند
به کسی که در لحظه چشهایش را می بندد
به کسی که در لحظه شانه هایش را بالا می اندازد
به کسی که در لحظه گرم ِ چشمهایش را بر شانه های لرزانی می پوشد
و به کسی که در لحظه لحظه دارد تمام می شود
واژه ای که دارد از حال می رود
روی آن مبل راحتی توی آن خانه کوچک و گرم
مثل همیشه گوشهءگوشه
هی می روی و می آیی
هی با نگاهت می گویی چرا اینقدر گوشه....مگر نمی بینی هیچ کس نیست
مگر نمی بینی همه جا مال خودت است ؟
نگاهم می ماند روی چشمهای بی نهایت و صورت آرامت
نگاهت می گوید ....زجر می کشم می فهمی ؟
نگاهم ...ساکت و سر گردان توی مر دمک هایت
که باز برای فرو کشیدنم باز ِ باز شده اند
مثل همیشه گوشهءگوشه
هی می روی و می آیی
هی با نگاهت می گویی چرا اینقدر گوشه....مگر نمی بینی هیچ کس نیست
مگر نمی بینی همه جا مال خودت است ؟
نگاهم می ماند روی چشمهای بی نهایت و صورت آرامت
نگاهت می گوید ....زجر می کشم می فهمی ؟
نگاهم ...ساکت و سر گردان توی مر دمک هایت
که باز برای فرو کشیدنم باز ِ باز شده اند
اشتراک در:
پستها (Atom)