یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۹۰

پریانه ها ۴

i like to do things; with my hands

جمعه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۹۰

دیشب

آن گیسوان سیاه را
باران با خود از ته برد
موهای دخترکی
را باد باخود
ازته
برد

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۰

یکی از آن خانه های کوچک ...............

بعد از این همه وقت که تمام روزها و شب هاشده بودندخوابیده زیر سقف سفید
اولین روزی که با ترس پا شدم آمدم بین مردم یکشنبه بود انگار
سرخیابان ۱۶ آذر
یک چیزی دیدم که بی اختیار شروع کردم به آن صداهای کوچک خوشحالی که وقت هایی که دیگر نمی توانم خودم را نگه دارم از شدت فوران پشت هم بیرون می پرند .

یک درخت چنار بزرگ سبز ....پر از لانه های کوچک قرمز که آویزان کرده بودند برای گنجشکان
باور نمی کنی انگار خانه خودم رابعد از مدتها دیده ام اشک توی چشم هایم پر شد
تا باز بتوانم بروم آنجا عکسش را برایت بیاورم

دوشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۰

تاپ تاپ ...با زبان بی گنجشکی

هر شبِ باران هم
که با دردِ لحظه هایت
لبخند دخترکی را در خواب
تیر باران کنی
مشتهای گره کرده اش
دیگر هیچ کدام از انگشتهای تو را
.....
آزار آخرین حرف چشمهای پیر توست
که هیچ قصه ای در را برویت باز نمی کند
دست هایت را از زیر در نشان بدهی هم
با آن دندان های پنبه ای ات
فرقی نمی کند