چهارشنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۴

Sence of the moment

می دونی آدما دوست دارن برای خودشون يک دليلی برای انتظار کشيدن درست کنن ؛مسخرست نه؟ -
آره ؛ولی خوبه..... کافيه-
کافی......؟ نه هر چی باشه بازم کافی نيست .. اما خوبه-

دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

ابو عطا آن هم اول صبح

من که هنوز نمی دانم شور چيست و ابو عطا؛ تازه ان هم آواز ابو عطا .... از اين آواز ديوانه شدم
فقط می دانستم که شور مال اول صبح نيست. اين را هم از قول فارابی خوانده بودم و آقای نجارم هم به آن تا کيد کرده بود
اما اگر بگويم تا به حال در زندگيم اين حال را نداشته ام اينطوری منقلب و تمام بدنم در يک لذت بی نهايت مغروق
اين صدا که من اکنون شنيدم صدای آدميزاده نبود؛ فقط می توانم بگويم اوج لطافت بود که روح مرا ابطوری به پر پر زدن انداخت
تنها کار کوچک من در قبال اينهم شکوه اين است که لذت بی نهايتم را با شما تقسيم کنم مخصوصا ان مهربانترين که روح اين وادی را درون من دميد
اين لينک شايد شما را ببرد آنجا که من بوده ام
مگر نسيم سحر بوي زلف يار من است ~ که راحت دل رنجور بي قرار من است

چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

شيدايی

داشتم فکر می کردم گاهی اوقات آدم با خودش ميگه :ديگه می دونم چی ميخوام... چی می خوام بشم....چه جوری می خوام زندگی کنم..
...اما واقعيت اينه که اينها همش بر خواسته از من ايده آل ادم هستن
توی فکرت هميشه تو اون کسی هستی که منطبق به همه خوبی هايی ..افتخارات ... ارزشها... اما واقعا تو اينی؟
ياد يک شعر فروغ افتادم:
کدام قله ؛کدام اوج
به من چه داده ايد ای واژه های ساده فريب
و ای رياضت اندام ها و خواهشها
اگر گلی به گيسوی خود می زدم
از اين تقلب؛
از اين تاج کاغذين؛
که بر فراز سرم بو گرفته است
فریبنده تر نبود

الان از اون وقتايه که- به قول کسی که به اندازه سکوت بينمون عميقه و نزديکه
دوباره منو تو تاريکترين و غمگين ترين گوشه اصفهان کوک کردن
مثل بارانه طرف -ب
بد طور رفتم تو اون پلاسمای ژله ای که هيچ جور نميشه پارش کرد

شرح اين قصه مگر شمع بر آرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروايی

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

" یوزپلنگانی که با من دویده اند "

٭ وصیت
نیمی از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام
با دره هایش ، پیاله های شیر
به خاطر پسرم
نیم دگر کوهستان ، وقف باران است .
دریائی آبی و آرام را با فانوس روشن دریائی
می بخشم به همسرم .
شب ها ی دریا را
بی آرام ، بی آبی
با دلشوره های فانوس دریائی
به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده اند .
رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده من بر استخوان بلور
که آب ، پیراهنت شود تمام تابستان .
هر مزرعه و درخت
کشتزار و علف را
به کویر بدهید ، ششدانگ
به دانه های شن ، زیر آفتاب .
از صدای سه تار من
سبز سبز پاره های موسیقی
که ریخته ام در شیشه های گلاب و گذاشته ام
روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا
دو سهم به " نی " بدهید .
و می بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشی ها ، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده اند
غار و قندیل های آهک و تنهائی
و بوی باغچه را
به فصل هایی که می آیند
بعد از من

بیژن نجدی