پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

منو بشنو از دور ...دلت می خواهدم


من ها ... باورم نمی شود که تو یک جایی یک چیزهایی ننویسی و همان قدر هم باورنمی شود که یک چیزهایی برای من ننویسی پس خودت جایی که می نویسیشان را به من بگو بخدا وقت وبگردی و گانگستر بازی ندارم
Mad Men آن یکی هم Smash دو تا سریال می بینم که نمیگذارد مثل بچه آدم زندگی کنم یکی
بد است که هی هر روز از نو کشف کنی آدم های اطراف چه بلا هایی سرت می آورده اند تو اصلا فکرش را هم نمیکردی به هر حال بهارشان از دستشان رفته بی شک
 من ها ... دلم از فکر الکل که فرو بدهمش هم آشوب می شود اماااااااااااااااااا... این پشت صندلی ها ی کانترِ بارنشستن را خیلی دوست دارم ( اعتراف کردم ...جیغ و دست و هورایِ بلند) بله
من ها .... هنوز بهار بهارررررررررررررم ..بوی گل های بهار نارنج که می آید بمیر
من ها ... دلم شمال می خواهد ..چالدره ... ۱۰ روز ...یا که قایقهای کروز آلاسکا ۷ روز انتخابش را می گذارم با تو
من ها ... یاد تو که می افتم یک اتاق بی پنچره می بینم ... میدانم که تو سالهاست از آنجا رفته ای اما توی گوشهای من هنوز هم پر از صدای دریاست سر آن چهار راه سرد که تو آنقدر غرق رفتن دخترک بودی که نفهیدی کی دریا را توی دست های تو گذاشت و رفت

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

No Matter What They Say

دلم از ته ته سوخته ، نمی دانم پشت این اتفافی که دلم را اینقدر سوزانده چه خیریست اما من بی اتفاق و بی دلیل  پیش تو میمانم تا ابد هم اگر دلم را بسوزانی هی هم
 این شش ماه برایم حکم زندگی را پیدا کرده دلم می خواهد تمام نشود،  هرچقدر هم که شبها از درد اشکم در بیاید هیچ کس نمی داند که این درد خود خود زندگی است جاری از تن من در تن تو
 وقتی فکر می کنم که چقدر کار جلوی رویم ریخته قلبم تند تند می زند ، اما اول باید این بچه فیلی که رفته است توی جلدم را یک جوری بیرون کنم

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

Never being tired of being Me

آقای نجار میگوید زدی به خط روسیه 
راست می گوید دارم توی روسیه غرق می شوم 
بس که تولستوی همیشه همه ء دیوانگی های نهفته ام را بیدار می کند 
اما این کتاب آخری  گینربرگ دلیلش نیست 
 من خیلی سال است که دارم با یک آنا کارنینا که توی استخوان هایم زندگی می کند صبوری می کنم 
از همان اول که این کتاب را می خواندم (انگار واقعا توی همان دوران زندگی کنم ،  بود )من هیچ وقت مال دوران و فرهنگ زندگی خودم   نبودم و نشدم هم ...از همان موقع ها هم تا توی خانه تنها می ماندم (و این یعنی خیلی وقت ها ) هم اش جلوی آینه بزرگی که تو خانه مان بود اشرافی ترین  پیرهن مادرم تنم بود پالتوی پوستش روی شانه هایم و داشتم توی آینه نگاه میکردم و توی دلم  می  گفتم : اگر کنت ورونسکی  ،کنت ورونسکی نبود آنا کارنینا ، آنا کارنینا نمی شد
آنوقت ها هم حتی ، می فهمیدم چطور می شود اینقدر دیوانه بود و شد که  برای ممنوع ترین حسی که می تواند توی دنیا وجود داشته باشد جلوی همه دنیا ایستاد و جنگید و هیچ ترسی هم نداشت
اما همان روزهای بچگی هم (می دانم که هنوز هم هستم) که این جا های کتاب را می خواندم یک چیز را فقط  
نمی فهمیدم ، که چطور آنا ،می توانست سریوژا (بچه اش )را هم ندیده بگیرد ؟
 یک چیز دیگر هم بود که از همان روزها خوب فهمیدمش و توی زندگی هم بعدها بار ها اینور و آنور دیدمش  که کنت ورونسکی توی دنیای واقعی وجود ندارد ....در نیجه آنا کارنینا محکوم به حبس ابد دررگهای دخترک باقی می ماند

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

از من تا تو هفتاد فرسخ راه است

امسال شد سال کم طاقتی هایم
..«سال بعد می شود سال «چه می شد اگر
 « سال بعد می شود سال «کی می شود باز ؟
یک چیزهایی این وسط تلف میشود که اگر نگیریشان دیگر برنمی گردند 
یک چیزهایی می میرد 
یک چیزهایی به کوچکی قلب گنجشک ها 
 اما همانقدر هم لازم برای زنده بودن 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

دلم یک چیز های کوچکی می خواهد گاهی که آرام بگیرد ...
(+)

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

دلسا بهانه است

یادم می آید ۱۸ سالگی خودم را 
همین قدر ساده 
همین قدر خندان 
جیب هایم همین قدر پر 
موهایم همین قدر بلند 
دستهایم اما از همه اینها پر تر 
چقدر آدم یادش می رود گاهی که چقدر چیزها دارد و یادش رفته شان 

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۱

A Long Passage About Love

خیلی حرف ها دارم که می خواهم اینجا برایت بگویم 
برای اولین بار می خواهم اگر این فارسی نوشتن امانم را نبرد اینجا طولانی برایت بنویسم 
شعرت نکنم ، داستان کوتاهت نکنم  ،مخاطب خاص ات نکنم ، فقط نگاهت نکنم 
می خواهم اینبار حرف هایم را بنویسم 
دوست دارم اینبار به جای اینکه ،هی با خودت کلنجار بروی که مخاطب این نوشته کی بود ؟ تو ؟خود تو؟ یا به خودت نگیری یا اصلا حرفم را نگیری یک جوری وقتی این سطر ها را می خوانی جز اینکه برای تومی نویسمشان ، برای خودِ خودِ تو، نتوانی به چیز دیگری فکر کنی
من خسته نیستم 
ازاینکه هیچ وقتی برای خودم ندارم مثل دیگران نالان نیستم ...حس نمی کنم توی هیاهو گم شدم یا خودم را گم کرده ام ،من می دانم که کجا ایستاده ام ،  تو دیده ای و تنها تو دیده ای که من به اینکه آدم ها مرا تحت فشار می گذارند خندیده ام 
به چیزهایی که به من تحمیل کرده اند خندیده ام 
من بارها و بارها برای اینکه نمی توانستند تصاحب ام کنند حذف شده ام و بعدش خندیدام
من یک چیزهایی برای خودم دارم که به گردن هیچ آدم دیگری آویزان نیست ،توی خودم است این است که برای ادامه دادن احتیاج به داد و فغان ندارم
مثلا اینجا را، این صفحه را ، من زنده نگه داشته ام صد سال دیگر هم اگر باشم زنده نگهش می دارم چون نوشتن در من همان زندگی است همان چیزی هایی است که من می بینم و دیگران نمی بینند
گاهی خرابی یک رابطه را ، یک آدم دیگر را ، آدم سالها و سالها با خودش مجبور می شود که بکشد 
 این معنی اش این نیست که آن آدم تمام نشده باشد معنی اش این است که اینقدر خرابی به بار آورده که در آمدن اززیر آوارش به این راحتی ها نیست  
من توی این شرایط بوده ام و تنها مانده ام با آن آوار ، چون هیچ کس اندازه من جرات این را نداشت که تنهایی جلوی  خودش و تمام دنیا بایستد ،  وقتی هم که آوار آمد باز همه دنیا مقابل من ایستاد و نگاه کرد و کسی به من فکرنکرد ، همه دنبال راحتی خیال خودشان از اینکه آن رابطه تمام شد و راحت شدیم بودند کسی من را ندید . نشنید ...هیچ کس
نمی خواهم این اتفاق برای تو هم تکرار شود ...می خواهم از زیرآن همه خرابی که یک کس دیگر آمد و با خودخواهیش و با امروز و فردا کردن تو برای رو راست بودن با خودت روی سرت هوار شد  یک آدم پاک بیرون بیاید ،یک آدمی که هیچ ذره ای از آن همه ویرانی را در خودش و یا حتی بیرون خودش حمل نکند
حالا فکر کنم خیلی چیزها را بهتر می فهمی
ایستادنم را و اصرارم را برای اینکه این آخرین باقیمانده های آن روزهای سیاه را هم ازخودت پاک کنی را
می دانم که خودت هم این را می خواهی و من پای همین خواستنت ایستاده ام
 حالا که دور شده ام ... از همه دور شده ام  معنی اش این نیست که قرار است چیزی کم بیاورم
 من توی هر جایی که ایستادم با ایمان ایستاده ام ، امروز ِ تو و خیلی آدمهای دیگر را می توانم شاهد این مدعایم بگیرم
قرار نیست ونبوده هم ، که اگر یک روز من نباشم زندگی تمام شود
اما خودم می دانم که نبودنم مثل این است که توی بهشت یک دفعه بفهمی  خدا  نیست ... وجود ندارد
آنوقت حس آدم حتی توی بهشت هم مثل یک خالی بی پایان است