چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

به گل های کاغذی ذل می زنم و ............ساعتها

به گل های کاغذی
به شمعدانی های رامسر با آن رنک تک و بی نظیرشون
به حل شدن رنگهای لاجوردی و فیروزه ای کاشی های تخت سلیمان روی صفخه خیس سفید
به یک عالم گنجشک های کوچک نشسته روی سیم های برق
زل میزنم و هی فکر می کنم
نکنه آس دل ..... 7 خشت از آب در بیاد و دهنمون صاف شه
تو بعد اون میشینی
و دیگه هیچ راه فراری هم نیست
تار تار
مثل چشمهای من از نزدیک
مثل چشمهای من از دور
من دارم خودم و کشف می کنم
آروم آروم
می فهمم که وقتی من یک حسی دارم
که اینقدر قویه
راحت بدون هیچ تلاشی دیگران هم اون حس پیدا می کنن
ساده
مثل آب ، آب جاری، لطیف روی تن سنگ های صاف
چقدر نبودنت ..............ساکت
مثل کشتی خیلی خیلی بزرگی که توی غروب غرقه غرق

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

وقتی که آنقدر دلت از دنیا میگیرد

to talk is to suffer
اینجا یک بزغاله کوچک هست که همه چیز را می خورد و می جود و می جود و می جود
حرفهای مرا ..........می خورد
اما کسی دلش نمی آید این بزغاله کوچک را بیرون کند
با گوشهای دراز و آویزانش
و آن نگاه معصوم و ثابتش ...........مثل بز
و جویییییییییییییدن بی پایانش

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

چقدر حس شروع خوب است

چقدر شروع خوب است
چقدر باغ خوب است
چقدر آلبالو ها و گیلاس هاب روی درخت ها خوبند
چقدر شروع در بین در ختها خوب است
چقدر بوی برگ جوان گردو خوب است
می توانستم امروز دنیا را گاز بزنم
اما الان که فکرش را می کنم چقدر همه چیز خوب است

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

بس که نگفتیم ،رفت

نه در تو که در چشمهای کبود آن دختر
می نگرم در امتداد تلخ بریدن
نه از تو که ازآن بهار
آن بهار ها
آن دیوار
چمباتمه ای بی خیال زیر آن دیوار بلند
زمان باقی نیست
از ساعت نپرس
از خودم هم ............. که دائم نمی دانم
آن لبخند را
با آن فرشته
دفن کن
در زیر آن بهار
در پای آن دیوار
در پشت آن در
که هر دو برایش دیر کرده بودیم
فصل اول بهار
فصل دوم پایان

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

جرقه

آدمها در عمق ذاتشون یک چیز هایی رو مخفی می کنن که تو دلت بیشتر از همه می خواد بدونی .......توهم جزو آدمهایی نه؟ ......
تمرین تمرین تمرین
دارم برای یک قدم بزرگ تو زندگیم تمرین می کنم ............اون روز که خدا خواست من تمام خجالت دنیا رو از خودم بکشم تو رو فرستاد تا بهم بگه بچه جون اینجوری ام میشه بود
من همچنان یادم می ره هنوز گاهی

یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

اینها بماند

درست است که آزرده شدی اما چرا یک کاری می کنی که کار تو نیست که بعدا اینقدر بخاطرش خودت را سرزنش کنی .....حالا این بماند
همه چیز از آ ن شب شروع شد .... آن شب که شنیدی و بدرد رسیدی و چیزی نگفتی و بریدی ....بندی در دلت بود، دست خودت که نبود... این هم بماند
بهار نارنج ها از درخت می افتاد..... چیزی ذره ذره دروجودت...پاره می شدی از هزار بند ....بند های تعلق ات ... پوز خند نزن . من تارک دنیا نشدم . تعلق بهترین چیزی است که در وجود آدم هست .حالا این هم بماند.
دوست داشتن را هنوز از بری .... اما دیگر به دور و برت حس تعلق نمی کنی ... رها شده ای ... قانون جاذبه در موردت دیگر صادق نیست ... زجر می کشی .. اما آنها چیزی نمی فمند چون هنوز دوست داشتن را از بری ..همان بهتر ... این هم ب م ا ن د د.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۵

بلوغ یک حس نا آگاه

بهار نارنج
خیال - پیچ پیچ لبریز راه
بهار نارنج
عطرنزدیک - خانه ای در ته یک دالان
بهار نارنج
نیمه خواب - خالی از حس بودن در میان
بهار نارنج
رها - روی یک سنگ نقاشی آدمک اثر دریا
بهار نارنج
سفید - تکان تکان آرام بر تن درخت ، مهربان
بهار نارنج
سکوت - حلزون هایی به خط در یک ایوان
بهار نارنج
چشم های تاریک- مه مه ، توت فرنگی های وحشی ،کوچک
بهار نارنج
قرمز ، سفید ، بنفش.... قارچ های رنگی تنیده بر تن جنگل
بهار نارنج
..... اما
می فهمم - تو را ،او را ، همه را
بهار نارنج
پایان - پایان یک حس خوب نا آگاه
بهار نارنج
آرامش - آگاهی ...خانه ...شمعدانی های زیر باران