شنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۹۲

اندر باب رهایی ....و رهایی از خود ( که ای داد و بیداد )

من آدم بارِ سنگین نیستم ... نمیتوانم سنگینی را با خودم اینور و آن ور بکشم ... از خیلی کوچکی هم چون معلم پیانوی عزیز و بسیار نا مهربان و بد اخلاقم نگداشت هیچ کار و ورزشی با دست هایم بکنم و هر حرکت یواشکی من هم از چشمهای صد ساله و روس و پر از تجربه اش دور نمیماند و با فریادِ (دقیقا فریاد) اگر می خواهی بروی بسکتبال بازیکنی وقت منو اینجا تلف نکن ...یک پیانیست زن همه چیزش قشنگی انگشت هاشه و .....خلاصه دست های من هم ظریف و لطیف ماند و صد البته ضعیف برای کار ها و بار ها ی سنگین ،حالا بماند که بانو سرکیسیان عزیز نمیدانست که شاگرد نور چشمی اش را مادر گرانقدرش خیلی زود از ترس و وحشت وارد نشدن زود هنگام دخترکش به محیطهای هنری از او می دزدد و دیگر هم هیچ گاه پسش نمی آورد
 این جریان که بیشتراز بیرون شروع شده بود همزمان ذره ذره در درونم هم فرو رفت و این شد که حالا هیچ نمیتوانم سنگینی را با خودم این ور و آنور بکشم ...چه وزن تنم باشد چه وزن حسی روی روحم

یک هفته ای می شود که بازخیلی از دست خودم شاکی ام از این سنگینی که رهایم نمی کند یا شاید هم من رهایش نمی کنم دوست دارم هی برگردم و خودم را سبک کنم از حس های که باعث سنگینی ام می شود

چرا ؟ چرا من نمی توانم اول به راحتی خودم فکرکنم بعد به راحتی دیگران ...این سنگین است ، در یک جایی این از خود گذشتگی باید که متوقف شود چون همیشگی بودنش مثل خودکشی است

دیگر اینکه این آدمهای سبک مغز را (نه همین جا تا ۱۰ می شمریم چون ادامه بدهم بد میشود ) این طوری ادامه می دهم که من مجبور که نیستم همه را دوست داشته باشم یکی را که ۱۳ سال پیش هم نمی توانستی ۴ دقیقه متوالی به حرف هایش گوش دهی الان آن آدم باهمان اخلاق درسطح دست وپا زدنش چطور می تواند فرقی برای تو کرده باشد ، یا چیزی برای تو داشته باشد
حالا بگذریم که من اصلا هااااا الان ندارم با خودم فکر می کنم که من لابد خیای بدم که نمی توانم یا نمی خواهم این آدم در نزدیکی من باشد یا لا اقل زیاد در نزدیکی من نباشد ...خدایا منو وووووووووبکش

آنتونیومارراس امروز من را نجات داد ، من را از غصه احتمال تحریم های بیشتر و پست فطرتی این سیاست مدار ها و شرکت رذل شل که گفته دیگر بدهی نفتی اش یه ایران را به جای دارو و ... که ایران می خرد پرداخت نمی کند ؛حالا دیگر فهمیده ام که وقتی اینجور دیوانه وار روح و جسمم ،فریاد فرو خورده در خود دارد از جان من چه می خواهند ...فرار کردن از دنیا و رفتن ونشستن و نگاه کردن یا راه رفتن و نگاه کردن یا خواندن و تجسم کردن چیزی که از این دنیا بکنتم و با خودش ببرد به زیبایی و هنرمندانگی یک نگاهِ دیگر یا گاهی هم به کشف زیبایی ،آنجوری که فقط من می توانم ببینمش و نه هیچ کس ِ دیگری


پنجشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۹۲

منو بشنو از دور ...دلت می خواهدم


من ها ... باورم نمی شود که تو یک جایی یک چیزهایی ننویسی و همان قدر هم باورنمی شود که یک چیزهایی برای من ننویسی پس خودت جایی که می نویسیشان را به من بگو بخدا وقت وبگردی و گانگستر بازی ندارم
Mad Men آن یکی هم Smash دو تا سریال می بینم که نمیگذارد مثل بچه آدم زندگی کنم یکی
بد است که هی هر روز از نو کشف کنی آدم های اطراف چه بلا هایی سرت می آورده اند تو اصلا فکرش را هم نمیکردی به هر حال بهارشان از دستشان رفته بی شک
 من ها ... دلم از فکر الکل که فرو بدهمش هم آشوب می شود اماااااااااااااااااا... این پشت صندلی ها ی کانترِ بارنشستن را خیلی دوست دارم ( اعتراف کردم ...جیغ و دست و هورایِ بلند) بله
من ها .... هنوز بهار بهارررررررررررررم ..بوی گل های بهار نارنج که می آید بمیر
من ها ... دلم شمال می خواهد ..چالدره ... ۱۰ روز ...یا که قایقهای کروز آلاسکا ۷ روز انتخابش را می گذارم با تو
من ها ... یاد تو که می افتم یک اتاق بی پنچره می بینم ... میدانم که تو سالهاست از آنجا رفته ای اما توی گوشهای من هنوز هم پر از صدای دریاست سر آن چهار راه سرد که تو آنقدر غرق رفتن دخترک بودی که نفهیدی کی دریا را توی دست های تو گذاشت و رفت

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۹۲

No Matter What They Say

دلم از ته ته سوخته ، نمی دانم پشت این اتفافی که دلم را اینقدر سوزانده چه خیریست اما من بی اتفاق و بی دلیل  پیش تو میمانم تا ابد هم اگر دلم را بسوزانی هی هم
 این شش ماه برایم حکم زندگی را پیدا کرده دلم می خواهد تمام نشود،  هرچقدر هم که شبها از درد اشکم در بیاید هیچ کس نمی داند که این درد خود خود زندگی است جاری از تن من در تن تو
 وقتی فکر می کنم که چقدر کار جلوی رویم ریخته قلبم تند تند می زند ، اما اول باید این بچه فیلی که رفته است توی جلدم را یک جوری بیرون کنم

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۹۲

Never being tired of being Me

آقای نجار میگوید زدی به خط روسیه 
راست می گوید دارم توی روسیه غرق می شوم 
بس که تولستوی همیشه همه ء دیوانگی های نهفته ام را بیدار می کند 
اما این کتاب آخری  گینربرگ دلیلش نیست 
 من خیلی سال است که دارم با یک آنا کارنینا که توی استخوان هایم زندگی می کند صبوری می کنم 
از همان اول که این کتاب را می خواندم (انگار واقعا توی همان دوران زندگی کنم ،  بود )من هیچ وقت مال دوران و فرهنگ زندگی خودم   نبودم و نشدم هم ...از همان موقع ها هم تا توی خانه تنها می ماندم (و این یعنی خیلی وقت ها ) هم اش جلوی آینه بزرگی که تو خانه مان بود اشرافی ترین  پیرهن مادرم تنم بود پالتوی پوستش روی شانه هایم و داشتم توی آینه نگاه میکردم و توی دلم  می  گفتم : اگر کنت ورونسکی  ،کنت ورونسکی نبود آنا کارنینا ، آنا کارنینا نمی شد
آنوقت ها هم حتی ، می فهمیدم چطور می شود اینقدر دیوانه بود و شد که  برای ممنوع ترین حسی که می تواند توی دنیا وجود داشته باشد جلوی همه دنیا ایستاد و جنگید و هیچ ترسی هم نداشت
اما همان روزهای بچگی هم (می دانم که هنوز هم هستم) که این جا های کتاب را می خواندم یک چیز را فقط  
نمی فهمیدم ، که چطور آنا ،می توانست سریوژا (بچه اش )را هم ندیده بگیرد ؟
 یک چیز دیگر هم بود که از همان روزها خوب فهمیدمش و توی زندگی هم بعدها بار ها اینور و آنور دیدمش  که کنت ورونسکی توی دنیای واقعی وجود ندارد ....در نیجه آنا کارنینا محکوم به حبس ابد دررگهای دخترک باقی می ماند

چهارشنبه، اسفند ۳۰، ۱۳۹۱

از من تا تو هفتاد فرسخ راه است

امسال شد سال کم طاقتی هایم
..«سال بعد می شود سال «چه می شد اگر
 « سال بعد می شود سال «کی می شود باز ؟
یک چیزهایی این وسط تلف میشود که اگر نگیریشان دیگر برنمی گردند 
یک چیزهایی می میرد 
یک چیزهایی به کوچکی قلب گنجشک ها 
 اما همانقدر هم لازم برای زنده بودن 

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۱

شب که آرام تر از پلک تو را می بندم

دلم یک چیز های کوچکی می خواهد گاهی که آرام بگیرد ...
(+)

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۱

دلسا بهانه است

یادم می آید ۱۸ سالگی خودم را 
همین قدر ساده 
همین قدر خندان 
جیب هایم همین قدر پر 
موهایم همین قدر بلند 
دستهایم اما از همه اینها پر تر 
چقدر آدم یادش می رود گاهی که چقدر چیزها دارد و یادش رفته شان