.حس میکنم خودم را حراج کردهام گاهی
.اینقدر مفت مفت خودم را بخشیدهام به این و به آن
.یکی از این این و آنها محض رضای خدا یک چیز ندارند که دلم را گرم نه تا همیشه نه، یک لحظه فقط یک لحظه خوش کند
مثل آن روز همین تابستان،
آن روز که ناگهان باران شد تهران
من زیر طاقیهای کناره پیادهرو می دویدم
خوش
بیخیال
در حال فوران
ایستاده بود تکیه داده به دیوار، دست به سینه
مثلا که من اصلا تو را نمیبینم
تا آمدم رد شوم مرا گرفت کشید تو
نه توی خانهای
نه توی بغلش
من را کشید زیر پوستش
باران که رفت
دست به سینه ایستادهبود
انگار نه انگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر