پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

برای تنها شما ..... شمای تنها که این ها را می خوانید

آمدم بگویم دلم اینقدر برای باران تنگ شده (البته نه این باران که می بارد) که.... دیدم نه نه دیوانه هست نه نخورده مست نه حتی پیامبرم

دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

صحنه اول

باران که می آید
چیزی از بیرون به درونم می ریزد
مثل سایه روشن سر صبح
که نور میریزد
خطوط پیکرم محو می شود
در باران
حل می شوم
در باد
حل می شوم
وبوی خاک می آید
تنم را به تازیانه ها می سپارم
باران می شود تازیانه
باد می شود آنکه بر پیکرم می کوبد
تو می شوی
آنکه در این آخر شب مرا به باد و باران داده است
چقدر راه رفتم و هی با خودم فکر کردم به حس خشک ترک خوردن
چقدر؟
تو که با زبان باد و باران بر پیکرم بوسه میزنی
می دانی که خاک آب را گل آلود می کند؟
حالا راه می روم و حس تر حل شدن در این تاریکی
زیر پوستم می خزد
انگار دو باره بوی خاک می آید
درد از هم گسیختگی.... پاره پاره شدن
بر گشته ام به آنچه بوده ام
برای همین است که این طور کج کج
به آن دو شیشه مسطح و محدود می خورم
آن قطره های بلور در گیسوان من فرو می روند
گیسوان من در باد و باران
بادو باران در نگاه تو پشت آن شیشه ها
بوی خاک می آید
شاید من غرق می شوم

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

آزاد

آزاد ... رها...و تنها
.رفتن یا نرفتن مساله این است

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳

sence of the moment

اکنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید..
.دیگر نمی بینم

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳

ده فرمان

Track 5
باران سخت می بارد همچون اولین گفتگوی من و تو

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۳

خاکستری بعد از بهار

دیشب وقتی که راه می رفتم بهار بارید
امروز وقتی با او حرف می زدم دلم گرفت
صدایش چقدر دور بود و چقدر رسمی
اینقدر ها مهم نیست
اما خاکستری روی بهارم نشست