چهارشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۵

آرامش ،کسب و کار من است

به جز خودش که روزی دو سه بار اونجا می اومد و هر بار یکی دو ساعتی میموند دیگه تقریبا هیچ کسی به اونجا سرنمی زد. روز ها می اومدن و می رفتن و اون هم می اومد و آروم اونجا می نشست وفکر می کرد و می نوشت و می نوشت و ........ اما فردا وقتی باز بر می گشت می دید بازم خودشه و خودش
و اونجا همچنان ساکت بود و آنچنان آروم که می شد صدای نفس هاش و که گاهی هم اونها رو حبس می کرد شنید
یک سال .. دو سال و هنوز............... اینقدر بالش به بال کسی نگرفته بود که داشت جدای جدا میشد
حس پاره شدن از تن جمعیت ،تنها دلیلی بود که هنوز گاهی توی صورت بچه گونه و آرومش خطهای کج و کوله درد و هاشور میزد .
این یه درد کهنه بود یک غم عمیق که اینگار با اون به دنیا اومده بودمثل یه جفت جدا نشده،با این فرق که حالا این جفته بود که کم کم روح اونو می خورد و می جویید ...... هر چند که اینو نه کسی دیده بود و نه فهمیده بود ، به جز ............... هیچ کس ، باید گذشت
اگه کسی دنبال یک جای دنج می گرده واقعا دنج می تونه بیاد و توی اون چشمهای زنده و براق بشینه و اون پلکهای لطیف و رو خودش هم بذاره و .......................بعد
یک دیالوگ:
1- من نمی تونم برای نوشته هات هیچ نظری بنویسم
2- خوب (لبخند ) .............خوب (تلخ)................. (سکوت).
به اینکه نفهمنش همون قدر عادت کرده بود که یک بچه به مکیدن پستان مادرش اون موقع که تلخش کردن که دست از شیر خوردن بر داره
بچه .......گریه
بچه .........دست و پا
بچه .......... سیاه
بچه ..........به خواب رفته است
سکوت
و فردا باز پستان مادری فراموش می شود

سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۵

خدا نگهدار

باد بود
روسری سپید تو را ربود
و من دورتر
هزار ها سال دورتر
در عطر یاس های سپید غرق شدم
***
باد بود
دستی بیرنگ ،در کمر گاه فواره ای بی خیال
و من ، اینقدر نزدیک
در همهمه هیچ چشمهای تو محو شدم
***
باد بود
که بی واهمه ای
حتی
صدای خدانگهدار تو را ، مرا ربود

چهارشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۵

به گل های کاغذی ذل می زنم و ............ساعتها

به گل های کاغذی
به شمعدانی های رامسر با آن رنک تک و بی نظیرشون
به حل شدن رنگهای لاجوردی و فیروزه ای کاشی های تخت سلیمان روی صفخه خیس سفید
به یک عالم گنجشک های کوچک نشسته روی سیم های برق
زل میزنم و هی فکر می کنم
نکنه آس دل ..... 7 خشت از آب در بیاد و دهنمون صاف شه
تو بعد اون میشینی
و دیگه هیچ راه فراری هم نیست
تار تار
مثل چشمهای من از نزدیک
مثل چشمهای من از دور
من دارم خودم و کشف می کنم
آروم آروم
می فهمم که وقتی من یک حسی دارم
که اینقدر قویه
راحت بدون هیچ تلاشی دیگران هم اون حس پیدا می کنن
ساده
مثل آب ، آب جاری، لطیف روی تن سنگ های صاف
چقدر نبودنت ..............ساکت
مثل کشتی خیلی خیلی بزرگی که توی غروب غرقه غرق

سه‌شنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵

وقتی که آنقدر دلت از دنیا میگیرد

to talk is to suffer
اینجا یک بزغاله کوچک هست که همه چیز را می خورد و می جود و می جود و می جود
حرفهای مرا ..........می خورد
اما کسی دلش نمی آید این بزغاله کوچک را بیرون کند
با گوشهای دراز و آویزانش
و آن نگاه معصوم و ثابتش ...........مثل بز
و جویییییییییییییدن بی پایانش

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵

چقدر حس شروع خوب است

چقدر شروع خوب است
چقدر باغ خوب است
چقدر آلبالو ها و گیلاس هاب روی درخت ها خوبند
چقدر شروع در بین در ختها خوب است
چقدر بوی برگ جوان گردو خوب است
می توانستم امروز دنیا را گاز بزنم
اما الان که فکرش را می کنم چقدر همه چیز خوب است

دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

بس که نگفتیم ،رفت

نه در تو که در چشمهای کبود آن دختر
می نگرم در امتداد تلخ بریدن
نه از تو که ازآن بهار
آن بهار ها
آن دیوار
چمباتمه ای بی خیال زیر آن دیوار بلند
زمان باقی نیست
از ساعت نپرس
از خودم هم ............. که دائم نمی دانم
آن لبخند را
با آن فرشته
دفن کن
در زیر آن بهار
در پای آن دیوار
در پشت آن در
که هر دو برایش دیر کرده بودیم
فصل اول بهار
فصل دوم پایان

سه‌شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۵

جرقه

آدمها در عمق ذاتشون یک چیز هایی رو مخفی می کنن که تو دلت بیشتر از همه می خواد بدونی .......توهم جزو آدمهایی نه؟ ......
تمرین تمرین تمرین
دارم برای یک قدم بزرگ تو زندگیم تمرین می کنم ............اون روز که خدا خواست من تمام خجالت دنیا رو از خودم بکشم تو رو فرستاد تا بهم بگه بچه جون اینجوری ام میشه بود
من همچنان یادم می ره هنوز گاهی